۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

Never Ending Road

این روزها به شدت خسته و بی حوصله ام. حتی حوصله حرف زدن و شنیدن رو هم ندارم سکوت رو به هر چیزی ترجیح میدم. اصلا بد اخلاق شدم.
هفته دیگه آزمون ارشد دارم هنوز به اندازه نصف دور هم درس نخوندم.
دلم کتاب داستان میخواد، الان اعصاب کتاب فلسفی و پیچیده روندارم اگه کتاب ساده و جذابی سراغ دارید بگید بخونم.
الان دلم سینما میخواد حوصله تو خونه فیلم دیدن ندارم چون معمولا تنهایی حس فیلم دیدن ندارم فیلم دو ساعته رو بیست دقیقه ای میبینم، بعد که در مورد فیلم با کسی صحبت میکنیم میگه فلان صحنه یا فلان دیالوگ چه قشنگ بود، من مثل خنگ ها هیچی یادم نمیاد یا اصلا اون دیالوگو نشنیدم.
من میتونم غرزدن رو ادامه بدم ولی دلم برای دوستانی که میان اینجا میسوزه. ولی همین چند خط هم موثر بود احساس میکنم حالم بهتره و اشتهام باز شده  D:، حالا دلم بستنی فالوده ای میهن میخواد.
پ.ن : سعید اعتراف کن تو با عشق قدیمی هماهنگ کرده بودی یا اون با تو هماهنگ کرده بود که کامنت دو تا پست قبل رو بذاری. دیشب چند ساعت بعد از اینکه کامنت تو رو خوندم زنگ زد ولی من جوابشو ندادم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

happy Mother's day