۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

Never Ending Road

این روزها به شدت خسته و بی حوصله ام. حتی حوصله حرف زدن و شنیدن رو هم ندارم سکوت رو به هر چیزی ترجیح میدم. اصلا بد اخلاق شدم.
هفته دیگه آزمون ارشد دارم هنوز به اندازه نصف دور هم درس نخوندم.
دلم کتاب داستان میخواد، الان اعصاب کتاب فلسفی و پیچیده روندارم اگه کتاب ساده و جذابی سراغ دارید بگید بخونم.
الان دلم سینما میخواد حوصله تو خونه فیلم دیدن ندارم چون معمولا تنهایی حس فیلم دیدن ندارم فیلم دو ساعته رو بیست دقیقه ای میبینم، بعد که در مورد فیلم با کسی صحبت میکنیم میگه فلان صحنه یا فلان دیالوگ چه قشنگ بود، من مثل خنگ ها هیچی یادم نمیاد یا اصلا اون دیالوگو نشنیدم.
من میتونم غرزدن رو ادامه بدم ولی دلم برای دوستانی که میان اینجا میسوزه. ولی همین چند خط هم موثر بود احساس میکنم حالم بهتره و اشتهام باز شده  D:، حالا دلم بستنی فالوده ای میهن میخواد.
پ.ن : سعید اعتراف کن تو با عشق قدیمی هماهنگ کرده بودی یا اون با تو هماهنگ کرده بود که کامنت دو تا پست قبل رو بذاری. دیشب چند ساعت بعد از اینکه کامنت تو رو خوندم زنگ زد ولی من جوابشو ندادم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

happy Mother's day

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه


مهمترین تاثیر ازدواج خواهر بزرگتر بر زندگی آدم تنها شدنه.

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

matchmaker

چند روز پیش یه کاری کردم، در حالیکه ناخواسته باعث آشنایی دو نفر با هم شدم. اگه من نبودم شاید این رابطه یا شکل نمی گرفت یا ماه ها بعد ایجاد میشد. من در نقش کاتالیزور الان خیلی خوشحالم چون دو تا کبوتر عاشق که معتقدند نیمه گمشده شون رو پیدا کردند چپ و راست از من تشکر میکنند. تا آخر هفته هم قراره خونواده هاشون باهم آشنا بشن و الی آخر.
* من هر راهی بلد بودم و هر راهی که به مخیله دوستان میرسید با زبان نرم و سخت امتحان کردم ولی انگار سنگ خارا است این پدر ما، رضایت نمیدهد، تازگی ها هم نمیدونم از کجا یاد گرفته میگه: پولت رو بده، من برات سرمایه گذاری کنم (آیکون یه آذر که نمیخواد پولش رو به باباش بده دلش ماشین میخواد)

۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

یعنی چی که آدم بخواد با پول خودش برای خودش ماشین بخره ولی بابای آدم به آدم اجازه نده، اونم در شرایطی که بابای آدم حاضر نیست یکساعت ماشینشو به آدم قرض بده که آدم بره به کار و زندگیش برسه.

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه




و بهار 
روی هر شاخه کنار هر برگ 
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها 
برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است... 

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

وقتی همه اش برای دیگران زندگی کرده ایم
دیگر مشکل میشود خودمان را تغییر بدهیم و برای خودمان زندگی کنیم و در دام فداکاری نیفتیم.

وانهاده- سیمون دوبوار  


۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

International Women's Day



به امید تحقق آزادی و برابری

            

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

 این روزها که همه مشغول خونه تکونی اند من بیشتر از هرچیزی به یخچال و فریزرتکونی علاقه پیدا کردم، چون از شنبه درمان حساسیتم شروع میشه کلی از خوراکی های دوست داشتنی از رژیمم حذف میشه. منم طاقت ندارم بشینم ببینم بقیه دارن با لذت تنقلاتی رو که من خریدم میخورن، به همین دلیل درصد خفگی من در اثر پرخوری بسیار بالاست.

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

See the sun again

 برخی آدم ها چنان سردند که هنگام دیدارشان باید پالتو پوشید و بعدش نبات خورد.
یادداشت های شهر شلوغ - فریدون تنکابنی

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

A woman's heart

 از محل کارم شماره خونه رو میگیرم تا بگم دیرتر میام، یه دفعه صدای تو می پیچه تو گوشی: الو؟
خشکم میزنه سریع قطع میکنم شماره رو چک میکنم میبینم به جای شماره خونمون شماره تو رو گرفتم. دومین باره  تو این هفته اشتباهی شماره تو رو میگیرم. دفعه قبل تا پیش شماره رو گرفتم متوجه شدم و قطع کردم.
غریبه که نیستی، من روم نمیشه ولی دوست دارم الان زنگ بزنی و یه گپی بزنیم...
* دلم یه قالب پر از رنگ میخواست، فقط این قالبو پیدا کردم.