۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

خدایا، کاش میگفتی این روزها کجایی؟ اصلا صدای ما رو میشنوی؟
این روزا جای دیگه ای روی کره خاکیت هست که بیشتر از ایران نیازمند توجهت باشه؟

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

comparision



۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

And Winter Came...


* خیلی دلم واسه برف تنگ شده بود، حیف اونقدر نبارید که بشه برف بازی کرد.

** این چند روز هرچی فیلم دیدم همش زن و مرده در حال خیانت بهم دیگه بودن، چطور بعضیا میتونن اینقدر راحت خیانت کنن بعد خیلی طبیعی با پارتنرشون زندگی کنن؟

*** استاف بخش چند صفحه مقاله واسه ترجمه بهم داده الان هم اصلا قصدم اینترنت و آپدیت کردن نبود، فقط کامپیوتر رو روشن کردم تا سریعتر ترجمه کنم ولی دریغ از یک خط....

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

چند سالیه روز تولدم دیگه برام شادی آور نیست یه جور ترس با خودش برام میاره، ترس از پیری و مرگ. به نظر من احمقانه است که با جشن گرفتن این روز جوونی و فرصت هایی رو که از دست دادیم به خودمون یادآوری کنیم. بهانه های بهتری هم برای دور هم بودن و جشن گرفتن وجود داره.
دخترِ ماه آذر

از انتهاى پاییز
 تا ابتداى برفى
عصیانِ آدمكها
 حوّاترین دو حرفى

 بازى رقص و آتش
جنون شك و باور
پایانِ خش‏خشِ برگ
دخترِ ماهِ آذر

 ابرى‏ترین دقایق
 پیرهنِ لحظه‏هاته
اما خودت بهارى
خورشید توى چشاته

هجومِ بادِ وحشى
جنگِ تگرگ و شیشه
یاغى‏ترین زمستون
حریفِ تو نمى‏شه

همبازى خزونى
دخترِ ماهِ آذر
تُو آسمونِ چشمات
ترانه پَر، غزل پَر

بغضِ درختِ نارنج
پیچكِ التماسى
تُو خاطراتِ كوچه
عطرِ نجیبِ یاسى

هق‏هقِ زخمى ابر
محتاجِ شونه‏هاته
گریه‏ترین ترانه
همقفسِ صداته

دخترِ ماهِ آذر
همبازى خزونى
رنگین‏كمونِ احساس
خورشیدِ مهربونى

  شایا تجلی

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

PMS

در زندگی دردهایی وجود داره که فقط زنان آن را درک می کنند ولی نه همه، شاید 15 درصد زنان هرگز اونو تجربه نکنند ولی اینقدر در موردش شنیدن که از هیچ کمکی برای تسکین این درد لعنتی مضایقه نمی کنن. دردی شدید و ناتوان کننده که میتونه ساعتها تو رو از زندگی عادیت دور کنه،و حتی گاهی از جنسیتت پشیمون بشی. هیچ مسکنی هم درست و حسابی جواب نمیده، ولی تجربه نشون داده وجود یک عدد نازکش کمک زیادی به تحمل درد میکنه.

تو این شرایط فقط دوست داری بدون هیچ حرکتی خودت رو زیر پتو جمع کنی، دستت رو رو شکمت بذاری و غر بزنی، حتی گریه کنی، میتونی ازفرصت استفاده کنی و اجازه بدی بغض هایی که به هر دلیلی تو گلوت جمع شدن یواش یواش جاری بشن بدون اینکه لازم باشه به کسی توضیح بدی، بذارفکر کنن اشک هات فقط به خاطر درده. دور شدن تدریجی این درد شادی زیادی نداره چون می دونی این دردیه که هر ماه برمیگرده شاید شدیدتر قبل. 


۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

chance

چند ماه پیش واسه خودم یه عطرchanel chance خریدم. بوی عطر تمام اتاق رو گرفته بود هر دفعه میومدم تو اتاق با خودم میگفتم این خانم coco chanel عجب عطری ساخته، عطر دربسته گوشه اتاق ولی بوش همه جا پیچیده،خلاصه کلی از خردیم خوشحال بودم. تا اینکه یه روز که اومدم عطر بزنم دیدم دستم یه رطوبت خاصی گرفت اینم بدشانسی من بود عطرم نشتی داشت (آیکون گریه با صدای بلند). اینقدر ناراحت شدم که حد نداشت دیگه بوی chanel که تو اتاق می پیچید، شده بود عذاب و غصه. میگفتم حیف پولم که داره تبخیر میشه میره هوا. چون مدتی از خریدش گذشته بود فروشنده قبول نکرد و گفت حتما ضربه خورده. چند روز پیش چند روز پیش پشت ویترین یه مغازه شیشه عطر خالی دیدم، یک شیشه عطر خالی خریدم و با زحمت زیاد chanel رو خالی کردم توش. حالا اینقدر خوشحالم...

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

share each day with me

بعد از ماه ها، دوباره زنگ زدی. خوشم میاد خیلی طبیعی طوری احوالپرسی  و صحبت میکنی که انگار همین دیروز با هم صحبت کردیم، انگار نه انگار چند ماهه از هم بی خبریم. راحت میگی: بریم شام بخوریم؟
میگم: نه
- پس بریم بیروم یه دوری بزنیم؟
+ نه
- بیام دنبالت برسونمت خونه؟
+ نه
- امروز از دنده چپ بیدار شدی؟
+ نه
- فردا زنگ بزنم امکان داره از دنده راست بیدار شده باشی؟
با اینکه به قول تو بدجنس ورفیق نیمه راه و بی وفا و نامهربونم، ولی تلفنت خوشحالم کرد واقعا به خنده های سرخوشانه و صحبت با یک دوست نزدیک نیاز داشتم و البته اینقدر بدجنس هستم که به تو چیزی نگم.

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

Hey! Teachers! Leave them kids alone

امروز اول مهر، ماه مدرسه است. من که شخصا اصلا دوست ندارم دوباره به دوران مدرسه برگردم. دانشگاه رو دوست دارم ولی مدرسه رو نه.
دلم واسه بچه هایی که مجبورن مدرسه برن واقعا میسوزه، متاسفانه مدارس ما هیچ جذابیتی ندارن و اکثر دانش آموزان بدون هیچ علاقه ای مدرسه میرن. یه دوست کلاس پنجمی دارم میگه: بازدردسر شروع شد.
*****
حالا یه خاطره از مدرسه بگم: دانش آموز که بودم تو هیچ درسی مشکل نداشتم تنها درسی که توش لنگ میزدم انشا بود. باورتون نمیشه اصلا هیچی به ذهنم نمی رسید که بنویسم. بخاطر همین همیشه انشا رو میذاشتم واسه آخرین لحظه، بعد هم نزدیک رفتن به مدرسه گریه میکردم که من انشا ننوشتم و بیچاره مامانم با سرعت نور واسم انشا می نوشت. فکر کنم تمام معلم های انشا دوران تحصیلم نوشته های مامانم رو دوست داشتن چون هر هفته منو واسه خوندن انشا صدا میزدن. یکی دوبار هم تصمیم گرفتم مزاحم مامانم نشم و از رو کتاب راهنمای انشا، انشا نوشتم، وقتی رفتم سر کلاس دیدم به به دو نفر دیگه هم انشاءشون کپی انشای منه، اولی رفت انشاء کپی شده رو خوند، دومی مجبور شد بگه انشا ننوشته، منم تمام زنگ انشا تو دلم صلوات می فرستادم که منو صدا نزنه، که خدارو شکر به خیر گذشت. این شد که تا پایان دوره دبیرستان شرمنده مامانم بودم.
موقع امتحان هم چون یکی از دو موضوع امتحان از موضاعات کار شده در طول سال بود مجبور بودم دفتر انشام رو حفظ کنم.
خدا رحم کرد دانشگاه انشا نداشتیم وگرنه مامانم اینجا من شهرستان چی می شد.

Tragedy ( Bee Gees)


Tragedy
When the feeling's gone and you can't go on
It's tragedy
When the morning cries and you don't know why
It's hard to bear
With no-one to love you you're
Goin' nowhere
Tragedy
When you lose control and you got no soul
It's tragedy
When the morning cries and you don't know why
It's hard to bear
With no-one to love you you're
Goin' nowhere

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

خواب نوشین....


آنچنان عبادتی کرده ام که مپرس. از 9 صبح تا 5 بعدازظهر بدون وقفه در حال عبادت بودم.

                                                      

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

پائیز تن طلایی


شما هم این روزها غروب بوی پائیز رو حس کردین؟
اصلا بادهای موذی و سرد پائیز رو دوست ندارم.

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

Let your soul be your pilot

روز شنبه با همه استرسی که داشتم آماده شدم برم گزینش. واضح بود که باید بدون آرایش می رفتم چون دیدم اینجوری خیلی ریا میشه، دلم زدم به دریا و یه رژ ملایم زدم. پنج دقیقه از زمان تعیین شده گذشته بود که رسیدم، اول دو طبقه پله تنگ رو بالا رفتم بعد وارد یه راهروی طولانی شدم با یه عالمه اتاق در بسته که عنوان اتاق روی درش نوشته شده بود. انتهای راهرو اتاق مصاحبه بود، که یه خانم دیگه هم منتظر نوبت مصاحبه اش بود میگفت بهش گفتن ساعت 8:30 اونجا باشه ولی ساعت 10 اومده، حالا قراره بعنوان آخرین نفر مصاحبه بشه. من 5 دقیقه دیر رسیده بودم داشتم میمردم بعضی ها واقعا بی خیالن.
بالاخره در باز شد و قربانی قبلی از اتاق بیرون اومد و گفت نفر بعدی 5 دقیقه دیگه بره داخل. و گفت مصاحبه کننده یه خانم خیلی محجبه و با ابهت و جبروته. پدر ترس بسوزه، دستم بی اختیار کشیده شد روی لبم.
فضای اتاق خیلی سرد و سنگین بود: یک ساعت، میز و صندلی مصاحبه کننده و یک صندلی برای قربانی دکوراسیون اتاق رو تشکیل میداد. از زمین و زمان و سیاست و احکام و قانون اساسی گرفته تا دوستام و علت دوستی با اونها ازم سوال کرد. تقریبا 25 دقیقه طول کشید، خدا رحم کرد قبلش مطالعه کرده بودم و تونستم بیشتر سوالاتش رو جواب بدم.
برخلاف چیزایی که شنیده بودم خیلی وحشتناک نبود، برخورد خانمه هم خیلی خوب بود. امیدوارم زودتر نتیجه اش معلوم بشه.

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

همیشه از اینکه اضافه وزن ندارم و تو خونه و مهمونی و تولد میتونم هر نوع غذا و دسری رو که دوست دارم بخورم بدون اینکه نگران چاق شدن باشم خوشحالم، دوستام با حسرت میگن خوش به حالت که استعداد چاقی نداری. تنها نکته آزاردهنده این بی استعدادی در چاق شدن تو ماه رمضونه با اینکه هیچوقت فلسفه این همه گرسنگی کشیدن تو ماه رمضون برام قابل هضم نبوده، تقریبا همیشه روزه گرفتم با این غصه که بعد ماه رمضون چقدر باید زحمت بکشم تا این دو کیلو کاهش وزن رو جبران کنم که به وزن مطلوبم برگردم. به هر حال غرغر فایده ای نداره و باید روزه گرفت.
***************
امروز بعد ار 75 روز کار کردن بهم اطلاع دادن که شنبه واسه مصاحبه و گزینش نهایی برم هسته گزینش، با این چیزهایی که در مورد سوالات و مراحل گزینش شنیدم از الان دارم می لرزم.
داشتم رساله و قانون اساسی رو میخوندم که چشمم افتاد به کمد، مثل برق گرفته ها پریدم سر کمد هر چی گشتم دیدم مانتوی مناسب واسه روز گزینش ندارم، مانتوهام خیلی تنگ و کوتاه نیستن ولی به درد روز گزینش هم نمی خورن. ناامیدانه داشتم فکر میکردم حالا باید برم یه مانتوی گشاد و بلند بخرم که احتمالا بیشتراز یکبار هم پوشیده نمیشه که چشمم به ماتنوی دوست خواهرم* افتاد که گذاشته بود خونه ما و از اونجایی که دو سایز بزرگ تر از منه مانتوش تو تن من جون میداد واسه برگزاری هر گونه مراسم مصاحبه و گزینش، خلاصه ازش اجازه گرفتم که مانتوش رو بپوشم.
امیدوارم روز مصاحبه مجبور به دروغگویی نشم. بعدش میام یک جلسه گزینش واقعی رو براتون تعریف میکنم.
امیدوارم زودتر سیستم گزینش کشور از تصمیم گیری بر اساس ظاهر و مذهب افراد به گزینش بر اساس علم، تخصص و مسولیت پذیری افراد تغییر کنه.
* دوست پسر این خانم کادو براش مانتو خریده بود و خانم هم مانتو رو گذاشته بود خونه ما، تا در شرایط مناسب که از سوالات مامانش در امان باشه کادوش رو ببره خونشون.

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

رنگین کمان یادت

رنگین کمان شده ام
هر روز به رنگی جدید در می آیم،
شاید که رنگ بی تو بودن را محو کنم،
راستی رنگین کمان دوست داری....؟

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

یک دست و چند هندوانه؟

از یکماه پیش چند تا کار رو با هم شروع کردم ولی هنوز هیچ کدوم رو تموم نکردم، از اونجایی که ماه رمضون نزدیکه و تو این ماه تقریبا همه چیز به حالت نیمه تعطیل در میاد، افتان و خیزان دارم تلاش میکنم تا آخر ماه تمومشون کنم اگه این هندوانه هایی که با یک دست برداشته م همینطور رو دستم بمونن علاوه بر ضررشون، بوی اونها هم درمیاد و کلی آبروریزی میشه. شروع یک کار جدید همیشه برام لذت بخشه ولی اگه انجامش طولانی بشه دیگه حس تموم کردنشو ندارم، مثل الان با این هندونه هایی که دستمه گاهی هندونه دیگه بهم چشمک میزنه بیا منم بردار ولی من سخت مقاومت میکنم.
یکی از آشنا ها میگفت: شروع یک کار براش سخته ولی دوست داره کارهای نیمه تمام رو حتی اگه مال شخص دیگه ای باشه رو تموم کنه. من که عمرا اعصاب این کارو داشته باشم فقط حیف که کارهام تقریبا شخصیه و از اون کمکی برنمیاد.

* آکسین عزیز چرا نمیتونم وارد بلاگت بشم آدرست رو عوض کردی؟ امیدوارم حذفش نکرده باشی.

* یه فیلم دیدم به اسم pay it forward . تئوری فیلم برام جالب بود و در کل فیلم خوبیبود.

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

دیگر زلفی نیست تا بر باد دهم....

دیروز یکی از همکارام موهاش رو کوتاه کرده  بود اینقدر مدل موهاش ناز بود که منم جو گیر شدم آدرس آرایشگاه رو گرفتم و عصر رفتم موهای نارنینم رو سپردم دم تیغ. وقتی برگشتم خونه مامانم اینقدر عصبانی شد که حد نداشت. خواهرم میگه: بهتر کوتاهشون کردی. چی بود اون همه مو، شده بودی شکل معشوقه حافظ. میگم: وا معشوقه حافظ به اون خوشگلی اگه زودتر میگفتی اصلا موهامو کوتاه نمی کردم .
حالا واکنشهای بقیه یک طرف، از دیروز یه آدم غریبه از تو آینه بهم نگاه میکنه هر چی نگاش میکنم یه کمی قیافه اش به نظرم آشنا میاد ولی نمی شناسمش، هی کشوی گل سر هام رو نگاه میکنم با خوم میگم وای چقدر طول میکشه تا بتونم دوباره استفادشون کنم.  پشیمون شدم من موهامو میخوام .....

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

Who'll come with me

مدت زیادی نیست که با گروه موسیقی kelly family آشنا شدم. هنوز فرصت نکردم آهنگ بیشتری ازشون گوشم بدم ولی عاشق این اجرای قدیمی و صمیمی شون شدم، اون کوچولو رو ببینین چطور روی سن چهار دست و پا میره.

Who'll come with me?
Don't be afraid,
I know the way.
Who'll sing with me?
Don't be afraid,
I'll show the way.
Who'll dance with me?
All through the world,
Don't be afraid,
I'll show the way.

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

خوابگاه که بودم یه هم اتاقی داشتم که اخلاقش غیرقابل تحمل بود، یه جور خاصی بود خیلی پرتوقع و زودرنج. یکی از از عادت های بدش این بود با اینکه وضع مالیشون خوب بود هر وقت واسه خرید یا گردش بیرون می رفتیم دریغ از یک پول سیاه که خانم همراه خودش بیاره همیشه کرایه تاکسی، خرید های کلی اتاق و حتی خرید های شخصی اش رو بقیه حساب می کردن و بعد از یکی دو هفته خانم حسابش رو تسویه می کرد. البته حساب کردن مخارج ایشون زیاد آزاردهنده نبود چون بالاخره پول رو برمیگردوند ولی نوع رفتار خودخواهانه و طلبکارانه اش ناراحت کننده بود و اینکه حتی فکر نمی کرد شاید بقیه پول کافی واسه مخارج اون نداشته باشن. بعد از فارغ التحصیلی چند باری به مناسبت های مختلف من زنگ زده بودم و حالش پرسیده بودم و هر دفعه بلافاصله بعد سلام میگفت خیلی عجبه که شما زنگ زدی، بی معرفت یه وقت زنگ نزنی، انگار همیشه اون زنگ میزده. چند روز پیش خانم sms زده که داره ازدواج میکنه و منو واسه مراسم دعوت کرده. من موندم آفتاب از کدوم طرف در اومده که خانم دلش اومده sms بفرستن، ما که دعوت اینطوری ندیده بودیم آخه کی دوستش رو با sms از یک شهر به شهر دیگه واسه عروسی اش دعوت میکنه؟     - این بار هم من زنگ زدم و بهش تبریک گفتم و اون در جواب میگه چه عجب که شما زنگ زدی، بی معرفت یه وقت زنگ نزنی ها.....

*به هیچ وجه امکان نداره دیگه بهش زنگ بزنم.  

* اون موقع تو خوایگاه امکان عوض کردن اتاقم رو نداشتم.

* هنوز دلیل رفتارش رو نمیدونم شاید اینم یک نوع خسیس بودنه.

۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

fell apart





این روزها چه سرگردانم
گویی چیزی را گم کرده ام
چرا این روز وقت زیاد می آورم،
شاید این ساعات خالی متعلق به کسی ست،
ساعات نشستن با کسی، که دیگر نیست
شاید این ساعات، ساعت های با تو بودن است
که حال، بی تو از روزهای من زیاد می آیند
ساعت های بی تو بودن .....

۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه

Someone holds me safe and warm

گاهی وقتیکه یک مادر و بچه رو می بینم منم هوس بچه میکنم، دلم میخواد یه بچه داشته باشم.بعد یادم می افته چقدر بچه دار شدن سخته، چقدر بزرگ کردنش مشکله، چه مسولیتی داره و پشیمون میشم.          
حتی فکر باردار بودن هم وحشتناکه، بارداری یعنی نه ماه از دست دادن خیلی از کارها و فعالیتهایی که دوست داری، یعنی حداقل سه ماه تهوع مداوم، نه ماه حداقل11 کیلو باراضافی رو حمل کردن، یعنی اینکه تو سه ماه آخر اجازه نداری به پشت بخوابی اینقدر به پهلو می خوابی که حس میکنی هرلحظه استخوان پهلوت پوستت رو سوراخ میکنه و بیرون میزنه، یعنی ماه ها بی خوابی، یعنی نه ماه فکر اینکه آیا بچه ات سالمه، اضطراب اینکه چرا جنین ات تکون نمی خوره، نصفه شب بیدار میشی می بینی تکون نمی خوره آروم شروع می کنی به گریه کردن به همسرت نگاه می کنی که بی خیال خوابیده بهش حسادت می کنی بعد از یک ساعت گریه و دعا کردن بچه یه تکون کوچولو به خودش میده خیالت راحت میشه و خدا رو شکر میکنی.
زایمان یعنی ساعتها تحمل سخت ترین درد، دردی که حس می کنی دارن بند بند بدن رو می کشن و از هم جدا میکنن.
ماه های اول تولدِ نوزاد از بی خواب و خستگی هلاک میشی یا دائم شیر میخوره یا بالا میاره نمی تونی ازش چشم برداری، یعنی گریه وقت و بی وقت بچه که همسر محترم که معمولا فقط درمرحله تولید بچه همکاری داشته غر میزنه که چرا ساکتش نمی کنی و دریغ از یک حمایت روانی .
همینطور که بچه بزرگ میشه بعنوان مادر از بخشی از علائق و فعالیت های خودت چشم پوشی میکنی و بیشتر وقتت رو برای بچه ات میذاری و با هر لبخندش تمام زحمت و رنجی رو که براش کشیدی رو فراموش میکنی.
اینها فقط بخش کوچکی از سختی های مراحل اول مادر شدنه، چیزایی که ما به آسونی فراموش میکنیم و هیچوقت هوای مادرمون رو نداریم و راحت دلش رو می شکنیم. مادر یعنی فدا شدن تدریجی یک انسان...

                                       


                                   

۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه

Heart With No Companion

گوشیم زنگ میزنه شماره تو افتاده یه عالمه حرف واسه گفتن دارم، تو این مدت چند بار میخواستم بهت زنگ بزنم ولی چون خودم خواستم دوستیمون قطع بشه فکر کردم درست نیست زنگ بزنم، شک دارم جواب بدم یا نه، جواب نمیدم ولی چقدر دلم میخواست جواب بدم. با خودم درگیر میشم: تو این شهر تنهاست، حتما کار داشته که زنگ زده. وجدان درد میگیرم ولی بازم بهت زنگ نمیزنم.

یک ساعت بعد دوباره زنگ میزنه، این بار جواب میدم بعد حال و احوال بلافاصله می پرسه راستی به کی رای میدی؟   - یخ می کنم. میگم: زنگ زدی اینو بپرسی؟    میگه: خوب نه. راستش دلم برات تنگ شده بود.    - یه حس خوب تو وجودم شعله میکشه ولی از تو پنهانش میکنم با اینکه هنوز این حس همراهیم میکنه.

چقدر با تو حرف زدن خوبه، چقدر سبک شدم.

۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

یه دوستی دارم به اسم مینا خیلی دختر خوبیه واقعا ماهه. یکسال پیش یه پسر به اسم امیر بهش پیشنهاد دوستی داد در واقع یه جور خواستگاری بود بهش گفت اونو برای ازدواج در نظر گرفته و قصدش آشنایی برای ازدواجه. مینا هم قبول کرد حالا بعد از یکسال عاشقی و این همه وابستگی امیر گفته باید دماغت رو عمل کنی تا بیام خواستگاری. (مینا یه دونه قوز کوچولو رو بینی اش داره ولی بینی اش کاملا رو صورتش خوابیده قیافه مینا هم خوبه). خلاصه مینا هم گفته من دماغم رو دوست دارم از چهره ام راضی ام اصلا هم قصد عمل کردن بینی ام رو ندارم، نمیخوام چهره ام مصنوعی بشه. امیر هم میگه من میخوام زیبایی تو تکمیل باشه که وقتی تو رو به خونواده ام معرفی کردم اونا هیچ بهانه ای نداشته باشن.       - به نظر من که دلیل امیر اصلا منطقی نیست این هم آدم با دماغ های ایراد دار یعنی همه باید برن عمل کنن تا خونواده طرف اونا رو پسند کنه؟ تازه خود امیر کلی ایراد داره که مینا حتی به روش نیاورده. همه ما ایراد داریم هیچکس ایده آل نیست. باید طرف مقابلمون رو همون طور که هست با همون خصوصیات بپذیریم نه اینکه بخواهیم اونو به شکلی که خودمون میخواهیم دربیاریم.

من موندم امیر از اول مینا رو با همین قیافه و بینی دیده و پسندیده حالا این بازی ها چیه؟ اگه پشیمون شدی مرد باش و بگو، چرا بهانه گیری میکنی. تو که یه دختر دماغ عملی یا دماغ خوشگل می خواستی از اول چشمت رو باز میکردی و یکسال این دختر رو معطل نمیکردی. تو این یکسال مینا کلی از موقعیت های مناسب ازدواج رو که خونواده اش بهش معرفی کردن به خاطر امیر رد کرده. مینا میگه اگه یکبار دیگه امیر حرف جراحی رو بزنه برای همیشه ازش جدا میشم.

شاید یکی از دلایل آمار بالای جراحی زیبایی در ایران اینجور مسائل باشه.

۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه



فشار خون مامان بزرگم رفته بالا مامانم از عصر دیروز رفته پیشش تا تنها نباشه.نزدیکه ظهره میرم تو آشپزخونه تا یه چیزی واسه ناهار درست کنم، چشمم به ظرف های نشسته شام دیشب میفته مشغول ظرف شستن میشم و با خودم غر میزنم حتما مامان باید میرفت خوب یکی دیگه می موند پیش مامان بزرگ که حالا من مجبور نباشم از درسم بزنم غذا درست کنم، یه دفعه بوی آلبالو حس میکنم بوی مایع ظرفشوییه، یادم میاد آخرین باری که ظرف شستم یک مایع ظرفشویی نیمه پر با اسانس سیب کنار سینک بود و حالا یه مایع ظرفشویی نصفه با اسانس آلبالو، از خودم خجالت میکشم...

After the rain has fallen

After the Rain has fallen 
After the tears have washed your eyes 
You'll find that I've take nothing, that 
Love can't replace in the blink of an eye
After the thunder's spoken, and
After the lightning bolt's been hurled 
After the dream is broken, there'll 
Still be love in the world

sting

۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

فصل سرد بی تو بودن آغاز شد

حس تو


نبض تو 


دست تو...... خاطره شد


عشق تو 


یاد تو


اسم تو...... خاطره شد


گوزن، میامی، پروما، ارکیده، کالج همه خاطره شدند.


دیروز یه دوستی عمیق هیجده ماهه به پبشنهاد من و با سختی زیاد تموم شد. دوستی ای که پر بود از اختلاف نظر و اختلاف سلیقه ولی هیچوقت دعوا نکردیم. من از اینکه دوستی ساده مون تبدیل به عشق شده بود می ترسیدم، اصلا من از عشق می ترسم از اینکه وابسته بشم از اینکه نتونم برای همیشه کسی رو که وابسته اش میشم رو داشته باشم می ترسم. پس فکر کردم چون شرایط با هم بودن برای همیشه رو نداریم پس بهتره زودتر تمومش کنیم. با عشق ورزی، به من نزدیکتر نمی شدی با عشقت  هر روز بیشتر منو از خودت دور میکردی.


به خاطر همه فداکاری هات، خوبی هات، پر کردن تنهائی هام به خاطر تمام همراهی هات ازت ممنونم. از همین الان دلم برای شعرهات، خنده های خوش آهنگت،کل کل کردن های بی پایان که هیچکدوم کوتاه نمی اومدیم، حافظ خوانی و یک مصاحبت دل نشین با تو تنگ شده.


 

۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه

Ambivalence



- با دست عقل پس می زنم تو را و با تمام وجود پیش می کِشم تو را.


- - چقدر دلم این روزها چیزهای محال میخواهد.


- - - دوست دارم اون اتفاقی بیفته که من میخوام که همه چیز همینطور که هست همینطور که بود ادامه پیدا کنه.




 

۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه

دلتنگی

چقدر تفاوت است میان دلتنگی دو عاشق،
میان دلتنگی یک زن برای مرد و دلتنگی یک مرد برای زن 


                            agunish 

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

بهانه

شده تا به حال دوست داشته باشی بری خونه یه نفر، صاحبخونه هم بارها دعوتت کرده باشه و گفته باشه اینقدر عزیز هستی که هر وقت بیای قدمت سر چشم، ولی نتونی بری با اینکه خیلی دلت میخواد بری و خونه اش رو ببینی و یک چای دوستانه بخوری.همه این رد دعوت هم به خاطر بعضی اخلاق ها و بدبینی خودته.

حسرت اون مهمونی دوستانه همیشه با آدم می مونه.

Let's Talk About Love

 
Everywhere I go all the places that I’ve 
been 
Every smile's a new horizon on a land 
I’ve never seen 
There are people around the world - 
different faces different names 
But there's one true emotion that 
reminds me we're the same... 
Let's talk about love 

From the laughter of a child to the tears 
of a grown man 
There's a thread that runs right through us 
and helps us understand 
As subtle as a breeze - that fans a flicker 
to a flame 
From the very first sweet melody to the 
very last refrain
Let's Talk About Love


۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

 

درست موقعی که تصمیم گرفتم خیلی جدی در مورد ادامه دوستی مون باهات صحبت کنم زنگ زدی و میگی موضوع رساله دکترات تائید نشده.اعصابم خورد میشه، همیشه همینطوره وقتی برای چیزی برنامه ریزی میکنم همه چیز بهم میریزه دو هفته است دارم برای صحبت با تو فکر میکنم حالا که همه چیز برای زدن حرف هام آماده است موضوع رساله ات پیش اومد. نمی تونم تو این شرایط پیشنهاد تموم کردن دوستی مون رو بدم، نمی تونم تو این شرایط تنهات بذارم، به جاش هر چی فحش بلدم تو دلم نثار مدیر گروه تون میکنم با این نظردادنش.

- سومین باره که به خاطر ترس، وقت دندانپزشکی ام رو کنسل میکنم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

خروس بی محل

ساعت 12/5 شب -  در حال تست زدن رو کتاب خوابم برده با صدای sms بیدار میشم. نوشته:

یار من میشوی ای ماه رو؟  بقیه sms هم به لطف مخابرات تبدیل به some text missing شده.

جواب میدم: نخیر

مینویسه: بد اخلاقِ بی احساس

میگم: باز نصف شبی شاعر شدی، داشتم یه خواب خوب می دیدم بیدارم کردی.

می نویسه: خوب تعبیر خواب خوبت منم دیگه :D 

حالا از دیشب تا حالا دارم فکر میکنم خواب چی میدم چی کار کنم یادم بیاد

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

multi case



من نمیدونم چطور بعضی ها در آنِ واحد می تونند با چند نفر دوست باشند. به نظر من دوستی با جنس مخالف تو جامعه ما به اندازه کافی استرس به همراه داره به خصوص برای دختر ها، حالا چطوری بعضی ها این استرس رو واسه خودشون چند برابر می کنن من موندم. البته این مساله در بین آقایون کاملا طبیعیه و بین پسرها شیوع بالایی داره. دخترهایی که همزمان با چند پسر دوستند نادرند ولی وجود دارند. دختری رو می شناسم که با سه تا پسر دوسته:


آقای الف: این خانم به شدت به این آقا علاقه داره. جناب الف هم خانم رو دوست دارن ولی بهش گفته که من مرد ازدواج نیستم.(چون آقا به مسافرت و جهانگردی بیشتر علاقه داره)


آقای ب: ایشون از همکلاسی های سابق خانم هستند. آقای ب خانم رو دوست دارند ولی خانم ایشون رو دوست ندارند و فقط برای روز مبادا آقای ب رو تو آب نمک نگه داشته.


آقای ج: آقای ج در زمینه کاریش آدم موفقیه و به تازگی یک بورس تحصیلی خارج از کشور هم گرفته و البته عاشق خانم هم شده است. خانم هم که از مدتی پیش برای مهاجرت به کانادا اقدام کرده ولی هنوز به جایی نرسیده، پیشنهاد ایشون رو قبول کرده هرچند که دلش همچنان پیش آقای الف جامونده. 


- چه طوری بعضی ها می تونند اینطوری باشند؟ معمولا خانم ها با نگاهی به آینده این کارو انجام میدن ولی آقایون برای خوشگذرانیِِ بیشتر معمولا با چند تا دختر دوست میشن، که کار هر دو گروه اصلا از نظراخلاقی درست نیست به خصوص پسر ها که همچنان دوست دارند پس از اینکه در جوانی خوشی هاشون رو کردن با دختری آفتاب و مهتاب ندیده ازدواج کنند. 


پ.ن : خیلی وقته میخوام از علیرضا مترصد به خاطر معرفی دریا دادور تشکر کنم.دریا دادور سوپرانیست و خواننده ترانه‌های فولکلوريک ايرانی مقیم فرانسه است. اگه تا به حال آهنگی ازش نشنیدین صدای زیباش رو از دست ندین.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

چهار سال پیش
دانشجو که بودم تو انجمن علمی دانشگاه فعالیت میکردم، یه آقا پسر دانشجو هم اونجا فعالیت میکرد که توجه خاصی به من داشت، اولش من متوجه نمی شدم بعد که دیدم بقیه دوستان گاهی شوخی میکردن که سید خیلی هواتو داره و اینجور حرف ها، چند روزی رفتارش رو زیر نظر گرفتم دیدم آره، انگاری که برخوردش با من یه جور دیگه است.(چون سید بود بین خودمون سید صداش میزدیم) البته ایشون هیچ وقت علاقه احتمالیش به من رو به زبون نیاورد. کار به جایی رسیده بود که هر وقت دوست های صمیمی منو می دید حال منو می پرسید و سلام می رسوند یا تو جلساتی که داشتیم در مورد هر چیز اول نظر منو می پرسید و یکسری کارهای بقول بچه ها تابلو انجام میداد. دیگه بخشی از  شب نشینی های ما در خوابگاه مختص سید و کارهاش شده بود و اسباب شوخی و خنده. هرچی من میگفتم بابا اینطوری که شما میگین نیست، اصلا من از این بشر خوشم نمیاد، واقعا هم خوشم نمیومد، بچه ها هم یه مسخره بازی جدید در می آوردن تا اینکه یکی از بچه ها با رفیق گرمابه و گلستان سید نامزد کرد و گفت نامزدش گفته سید به من علاقه داره و به دلایلی بروز نمیده. ناگفته نماند که سید خیلی درسخون بود و کلا تو دانشگاه وجه خوبی داشت البته تا حدی هم مارموز و محتاط بود در نتیجه دوستان تشخیص دادن که احتمالا نمیخواد موقعیتش تو دانشگاه خراب بشه.

 

یک سال پیش - نمایشگاه کتاب تهران
از شلوغی سالن خسته شدم میام بیرون منتظر خواهرم میشینم. یه نفر به فامیل صدام میکنه، برمیگردم سید رو می بینم. بعد از دانشگاه ازش خبر نداشتم. میگه فکر نمی کردم دوباره ببینمتون. خوشحالیش رو پنهون نمیکنه. یه کم صحبت میکنیم و بعد خداحافظی و اون میگه به امید دیدار.

 

امروز
سید میل زده میگه امسال میای نمایشگاه کتاب؟ برنامه اتون چطوره؟ اگه بشه هماهنگ کنیم همدیگه رو ببینیم. آخرش از علاقه خودش من گفته و خواسته در این مورد با من صحبت کنه.
- جواب میدم حوصله شلوغی نمایشگاه رو ندارم و نمیام. و اضافه میکنم که علاقه ای بیش از یک هم دانشگاهی بهش ندارم. دلم میخواد با بدجنسی چند تا حرف دیگه بهش بزنم تا حالش جا بیاد که از خیرش میگذرم. 
- با خودم فکر میکنم خوب سید جان از اول حرفت رو میزدی واقعا این همه زمان لازم بود. اگه همون چهار سال پیش حرفت رو میزدی. جواب نه رو می شنیدی واین همه سال فکر نمی کردی که بالاخره بگی یا نه. حتما پیش خودش فکر کرده منم براش میمیرم و چهار سال منتظر اون موندم.خیلی این بشر حرصم رو درآورده

 

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

- مرکزی که من در اون مشغول به کار بودم اسفند ماه گذشته ورشکست شد، در نتیجه من بیکار شدم. از اونجایی که عادت ندارم زیاد خودم رو ناراحت کنم تصمیم گرفتم از فرصت پیش اومده واسه انجام کارهایی استفاده کنم که انجامشون داشت برام تبدیل به آرزو میشد، دوماه فقط خوردم، خوابیدم، فیلم دیدم، گشتم و تفریح کردم البته در کنارش واسه کنکور ارشد وزارت بهداشت که خرداد برگزار میشه هم ثبت نام کردم. حالا که خوشی هام رو کردم و از درس خوندن هم خسته شدم شدیدا دلم واسه کار کردن تنگ شده.


- چند روز پیش یکی از دوستام واسه کار موسسه ای رو بهم پیشنهاد کرد. روز مصاحبه بعد از اینکه جناب مدیر داخلی مرکز زندگی تمام زندگان و مردگان ما را زیر و رو کرد، پرسید: در سرعت عمل، دقت، اخلاق و چند مورد دیگر به خودتون چه نمره ای میدین؟    اول خواستم به همه نمره 20 بدم ولی فکر کردم زشته، به خاطر همین یکی در میان به خودم 20 و 19 دادم.


- پنج ماه پیش در یک آزمون استخدام دولتی هم شرکت کرده بودم که امروز تماس گرفتند و گفتند قبول شدم و باید مدارک بفرستم واسه گزینش نهایی.اصلا فکر نمی کردم بدون پارتی و سهمیه بشه استخدام دولتی شد. البته اگر از گزینش رد نشم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

                                                                                     

             


  دو سالی میشه که این درخت میوه باغچه ما محصول میده ولی از اونجایی که در همین مرحله ای که در عکس دیده میشه محصولش توسط من چیده و نوبر میشه هنوز کسی نمی دونه که این شبه گوجه سبزها قراره به چه میوه ای تبدیل شوند مثلا آلو زرد، آلو سیاه یا هر میوه ای از این خانواده و هویت اصلی این درخت همچنان ناشناخته مانده است. ولی امسال به خودم قول دادم به شاخه بالایی دست نزنم و اجازه بدم درخت بیچاره تعیین هویت بشه.


وقتی میرم تو حیاط و چشمم به درخت بیچاره میفته به سختی میتونم در مقابل وسوسه چیدن میوه اش مقاومت کنم، شاید تعیین هویت رو گذاشتم واسه سال آینده


 

۱۳۸۸ اردیبهشت ۷, دوشنبه


تو چه دانی كه پس هر نگه ساده من،
چه جنونی، چه نیازی، چه غمی ست؟
یا نگاه تو، كه پر عصمت و ناز،
بر من افتد؛ چه عذاب و ستمی ست.

 


-اخوان ثالث

۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

   

  ای سـرو نـاز حُـسـن کــه خـوش می‌روی بـه نـاز      


                                                          عـشّــاق را بـه نــاز تــــو هـر لـحـظـه صــد نیاز




 


 دلم واسه ناز کردن تنگ شده، اصلا از وقتی با تو هستم ناز کردن هم یادم رفته، چرا که ناز کشی نمی دانی. ناز کردن زیبایی و لطافت زنانگی ست و تو این زیبایی را در جای دیگری می جوئی.




پ.ن: ای پسران ناز کشیدن را نیکو فرا بگیرید که در دو دنیا بسیار به کار شما آید.


۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

 


 آزاردهنده ترین صدای بهار صدای ناله وقت و بی وقت گربه هاست. مخصوصا سر ظهر که میخوای استراحت کنی، گربه هم که کوچه رو خلوت می بینن و مشغول میشن، تا زوج گربه اول ساکت میشن زوج گربه ای بعدی صداشون در میاد. وای ی ی که چقدر این صدا اعصاب منو خرد میکنه


 

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

I love my eyes when you look into them
I love my name when you say it
I love my heart when you love it
I love my life when you are in it




 

۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه

 


پسر: بیا خونمون با هم درس بخونیم.
دختر: مثلا چه درسی بخونیم؟ نه رشته هامون یکیه نه درسهامون مشترک.
پسر: اشکالی نداره. حالا تو بیا، ژنیکولوژی عملی می خونیم.

۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

باران و خاطرات

 


این روزهای بارونی بهاری منو یاد بارون های چند روزه شمال و روزهای درس و زندگی سخت ولی خوش خوابگاه میندازه. یادمه روزهای بارونی به زور فقط کلاس میرفتیم و مثل بچه های خوب صاف بر میگشتیم خوابگاه، حتی زورمون میومد بریم نون بخریم، از مجبوری فقط پلو میخوردیم.


یه بار با بچه ها رفته بودیم چالوس، نزدیک ظهر دوست پسر یکی از دوستام که از بچه های دانشگاه هم بود زنگ زد بهش گفت کجایی؟   - پسره تا فهمید ما اومدیم چالوس اصرار کرد که خوابگاه کسی نیست و من تنهام باید بیام چالوس پیش شما.      - خلاصه دوستم حریفش نشد منتظر شدیم تا آقا رسیدن چالوس. به همه خوش گذشت ولی شب تا رسیدیم خوابگاه شوکه شدیم وقتی دیدیم اخبار گردش رفتن ما زودتر از خودمون رسیده. تقریبا همه میدونستن ما کجا رفتیم و آقای ب هم با ما بوده. ظاهرا دو تا دیگه از دخترای خوابگاه ما رو دیده بودن و از اونجایی که ما چند نفر تو شلوغی و شیطنت تو خوابگاه معروف بودیم اخبار به سرعت پخش شده بود و همه کنجکاو بودن که از بین ما کی با آقای ب دوسته.


حالا هر قطره بارون مزه اون روزها و خاطراتش رو به یادم میاره حیف که نمیشه به گذشته برگشت.

۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

میگه: هنوز نظرت در مورد من عوض نشده؟
میگم: نه
میگه: من هر شب به این امید میخوابم که صبح نظر تو عوض شده باشه.


 تازه که باهم آشنا شده بودیم می گفت: با تو راحتم. بقول خودش حرفهایی رو که تا به حال به کسی نگفته بود به من گفت. اینجوری شد که بیشتر از از اون چیزی که باید می شناختمش شناختمش. حالا این همه شناخت باعث شده بهش بی اعتماد باشم نمیتونم بیشتر از یک دوست صمیمی بهش نگاه کنم نمی تونم طوری که اون میخواد دوستش داشته باشم. دوستیمون خیلی برام ارزش داره ولی  دوست داشتن که اجباری نمیشه.

۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

معشوق های ظالم؟؟؟

 


همیشه وقتی شعر میخوندم با خودم میگفتم این محبوب و معشوقی که شاعر ازش نام برده خودش خبر داره که مایه اصلی یک شعر شده یا اصلا شاعر شعرش رو واسش خونده و اون معشوق بعد شنیدنش چه حسی داشته؟


حالا که خودم با کسی طرفم که دستی تو شعر و شاعری داره و گاهی شعری برام میخونه و میگه: این شعرو واسه تو گفتم یه حس عجیب ولی قشنگ پیدا میکنم به همراه حس مالکیت به اون شعر. حسی لذتبخش که محبوب اون شعر فقط منم نه هیچکس دیگه.


و گاهی دلم برای شاعر عاشق مظلوم و تنها میسوزه یعنی من معشوق اینقدر اذیتش میکنم.

۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

بازنشستگی

 


یکی از بلاهایی که ممکنه سر آدم بیاد بازنشسته شدن پدر آدمه. البته بازنشستگی خوبی هایی هم داره ولی بازنشستگی و حضور پدر در تمام طول روز در منزل عوارضی هم داره مثلا باعث میشه خیلی از برنامه هاتون بهم بریزه و از همه بدتر شما مجبورید از دروغ مصلحتی زیاد استفاده کنید.



میخوای فیلم نگاه کنی خوب این فیلمهای هالیوودی گاهی صحنه هایی دارند که برای پدر آدم مناسب نیست خوب پدرجان من نمیتونم راحت جلوی شما فیلم ببینم. 


کلی به خودت رسیدی میخوای بری date تا از اتاق میای بیرون بابا میگه کجا؟ صبر کن برسونمت کاری هم ندارم منتظر میشم کارت تموم شد با هم بر میگردیم. آخه پدر من کدوم دختری با باباش میره سر قرار. اینجاست که شما مجبور میشید از دروغ مصلحتی استفاده کنید.


و خیلی موارد دیگه.......


 

خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده

 


حواست هست ۲۵ روزه که رفتی؟ پس چرا نمیای؟ نه به وقتی که بعد ۶ ماه باید به زور بفرستمت ولایت نه حالا که رفتی و اصلا یادت نیست باید برگردی درس و زندگیت اینجاست.



من منتظر اولین شبی هستم که برمیگردی که مثل همیشه زنگ بزنی بگی خیلی تنهام بریم بیرون؟      چون بعد از یک ماه با خونواده بودن الان تحمل تنهایی و نداری.


شاید یه روز وقتی اینقدر که تو دوستم داری دوستت داشته باشم بهت بگم که روزهایی که میرفتی شهرت چقدر دلتنگت میشدم.

۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه

silent

 


میدونی کدوم Ring tone رو واست انتخاب کردم ؟      - silent . اینطوری با هر زنگ موبایل از جا نمی پرم که شاید تو باشی. از وقتی این کارو کردم دیگه استرس اینو ندارم که شاید موقعی زنگ بزنی که من موقعیت صحبت کردن نداشته باشم. دیدن شماره ات و اینکه به یادم بودی هم منو خوشحال میکنه.



+ بین خودمون بمونه از اون موقع مرض checking موبایل گرفتم.

۱۳۸۸ فروردین ۱۳, پنجشنبه

13

من که اصلا دوست ندارم امروز بیرون برم از شلوغی خوشم نمی یاد.


 

۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه

لحظه

 
همه گویند كه: تو عاشق اویی.
ـ گر چه دانم همه كس عاشق اویند
لیك می ترسم، یا رب!
نكند راست بگویند؟

- اخوان ثالث

۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه

paradox

 


تا حالا دقت کردین ۸۰٪ پسرهایی که صداشون قشنگه ( بخصوص پشت تلفن) چهره زیبایی ندارن.


- البته این نتیجه تجربه من و دوستانم هست

۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه

دوست دارد یار این آشفتگی

 


بعضی آدما فقط میتونن با هم دوست باشن یه دوستی عمیق و صمیمی ولی نمیتونن عاشق هم باشن اخلاق همدیگه رو واسه عاشقی نمی پسندن.                                                                              حالا شده قصه من و تو


وقتی بهت میگم تو که میدونی من عاشقت نمیشم چرا بیخود تلاش میکنی؟    - میگی:


             دوست دارد یار این آشفتگی      کوشش بیهوده به از خفتگی


و من خیلی خوشم میاد وقتی این بیت رو برام میخونی.


                                                       


 

۱۳۸۸ فروردین ۴, سه‌شنبه

 


دکتر خوبی بود. از معدود پزشک های طرحی قابل اعتماد.بیشتر شیفت هامون با هم بود.خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم چند بار هم که با همراهش تماس گرفته بودم گفتند واگذار شده. تا هفته پیش که تصادفی تو خیابون دیدمش احوالپرسی کردیم احساس کردم آدم شاد همیشگی نیست. پرسیدم خانم دکتر حالا چیکار میکنی؟ مطب یا بیمارستان؟  لبخند تلخی زد گفت دیگه یادم رفته خانم دکترم.بعد از طرح شدم خانم خانه دار.     میگم آخه چرا؟  میگه: شوهرم دوست نداره کار کنم.   


  نمی دونستم چی باید بگم.حالا که ظاهرا خودش با این قضیه کنار اومده نمیخواستم با سوال و جواب ناراحتش کنم. داشتم فکر میکردم هفت سال زحمت کشیده درس خونده دلیل آقای مهندس روشنفکر چی میتونه باشه. که میگه بهش فکر نکن. از بچه های اورژانس چه خبر؟ از قدیمی ها کسی مونده؟

تعطیلات

 


واقعا مضحکه در عرض یک هفته بری خونه تمام اقوامت اونا هم بیان خونه تو. 


 اگه این مهمونی های هر روزه و گاهی اجباری و البته بیست برابر حالت عادی ظرف شستن و جمع کردن نبود تعطیلات نوروز تعطیلات دلچسبی می شد.                                                 

۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

 


بدترین چیز اینه که صبح عید با گلو درد و سرماخودرگی بیدار شی

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

even misscall

 


یادته پارسال شب عید شیفت بودم زنگ زدی یکم که صحبت کردیم یه چیزی گفتی خیلی ناراحت شدم قطع کردم.هرچی بعدش زنگ زدی جواب ندادم sms زدی لااقل بردار تا عید رو تبریک بگم.هنوز smsات رو نخونده بودم زنگ زدی جواب دادم ولی نذاشتم بیشتر از تبریک و معذرت چیزی بگی زود خداحافظی کردم.                


با اینکه تازه صحبت کردیم شدیدا دلم میخواد الان بهم زنگ بزنه یا اس ام اس بده             


 

Greeting

 


سلام


عیدتون مبارک