۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه
۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه
۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه
And Winter Came...
* خیلی دلم واسه برف تنگ شده بود، حیف اونقدر نبارید که بشه برف بازی کرد.
** این چند روز هرچی فیلم دیدم همش زن و مرده در حال خیانت بهم دیگه بودن، چطور بعضیا میتونن اینقدر راحت خیانت کنن بعد خیلی طبیعی با پارتنرشون زندگی کنن؟
۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه
از انتهاى پاییز
تا ابتداى برفى
عصیانِ آدمكها
حوّاترین دو حرفى
بازى رقص و آتش
جنون شك و باور
پایانِ خشخشِ برگ
دخترِ ماهِ آذر
ابرىترین دقایق
پیرهنِ لحظههاته
اما خودت بهارى
خورشید توى چشاته
هجومِ بادِ وحشى
جنگِ تگرگ و شیشه
یاغىترین زمستون
حریفِ تو نمىشه
همبازى خزونى
دخترِ ماهِ آذر
تُو آسمونِ چشمات
ترانه پَر، غزل پَر
بغضِ درختِ نارنج
پیچكِ التماسى
تُو خاطراتِ كوچه
عطرِ نجیبِ یاسى
هقهقِ زخمى ابر
محتاجِ شونههاته
گریهترین ترانه
همقفسِ صداته
دخترِ ماهِ آذر
همبازى خزونى
رنگینكمونِ احساس
خورشیدِ مهربونى
شایا تجلی
۱۳۸۸ آبان ۲۶, سهشنبه
PMS
در زندگی دردهایی وجود داره که فقط زنان آن را درک می کنند ولی نه همه، شاید 15 درصد زنان هرگز اونو تجربه نکنند ولی اینقدر در موردش شنیدن که از هیچ کمکی برای تسکین این درد لعنتی مضایقه نمی کنن. دردی شدید و ناتوان کننده که میتونه ساعتها تو رو از زندگی عادیت دور کنه،و حتی گاهی از جنسیتت پشیمون بشی. هیچ مسکنی هم درست و حسابی جواب نمیده، ولی تجربه نشون داده وجود یک عدد نازکش کمک زیادی به تحمل درد میکنه.
تو این شرایط فقط دوست داری بدون هیچ حرکتی خودت رو زیر پتو جمع کنی، دستت رو رو شکمت بذاری و غر بزنی، حتی گریه کنی، میتونی ازفرصت استفاده کنی و اجازه بدی بغض هایی که به هر دلیلی تو گلوت جمع شدن یواش یواش جاری بشن بدون اینکه لازم باشه به کسی توضیح بدی، بذارفکر کنن اشک هات فقط به خاطر درده. دور شدن تدریجی این درد شادی زیادی نداره چون می دونی این دردیه که هر ماه برمیگرده شاید شدیدتر قبل.
۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه
chance
۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه
share each day with me
۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه
Hey! Teachers! Leave them kids alone
دلم واسه بچه هایی که مجبورن مدرسه برن واقعا میسوزه، متاسفانه مدارس ما هیچ جذابیتی ندارن و اکثر دانش آموزان بدون هیچ علاقه ای مدرسه میرن. یه دوست کلاس پنجمی دارم میگه: بازدردسر شروع شد.
*****
حالا یه خاطره از مدرسه بگم: دانش آموز که بودم تو هیچ درسی مشکل نداشتم تنها درسی که توش لنگ میزدم انشا بود. باورتون نمیشه اصلا هیچی به ذهنم نمی رسید که بنویسم. بخاطر همین همیشه انشا رو میذاشتم واسه آخرین لحظه، بعد هم نزدیک رفتن به مدرسه گریه میکردم که من انشا ننوشتم و بیچاره مامانم با سرعت نور واسم انشا می نوشت. فکر کنم تمام معلم های انشا دوران تحصیلم نوشته های مامانم رو دوست داشتن چون هر هفته منو واسه خوندن انشا صدا میزدن. یکی دوبار هم تصمیم گرفتم مزاحم مامانم نشم و از رو کتاب راهنمای انشا، انشا نوشتم، وقتی رفتم سر کلاس دیدم به به دو نفر دیگه هم انشاءشون کپی انشای منه، اولی رفت انشاء کپی شده رو خوند، دومی مجبور شد بگه انشا ننوشته، منم تمام زنگ انشا تو دلم صلوات می فرستادم که منو صدا نزنه، که خدارو شکر به خیر گذشت. این شد که تا پایان دوره دبیرستان شرمنده مامانم بودم.
موقع امتحان هم چون یکی از دو موضوع امتحان از موضاعات کار شده در طول سال بود مجبور بودم دفتر انشام رو حفظ کنم.
خدا رحم کرد دانشگاه انشا نداشتیم وگرنه مامانم اینجا من شهرستان چی می شد.
Tragedy ( Bee Gees)
Tragedy
When the feeling's gone and you can't go on
It's tragedy
When the morning cries and you don't know why
It's hard to bear
With no-one to love you you're
Goin' nowhere
Tragedy
When you lose control and you got no soul
It's tragedy
When the morning cries and you don't know why
It's hard to bear
With no-one to love you you're
Goin' nowhere
۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه
۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه
۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه
Let your soul be your pilot
بالاخره در باز شد و قربانی قبلی از اتاق بیرون اومد و گفت نفر بعدی 5 دقیقه دیگه بره داخل. و گفت مصاحبه کننده یه خانم خیلی محجبه و با ابهت و جبروته. پدر ترس بسوزه، دستم بی اختیار کشیده شد روی لبم.
فضای اتاق خیلی سرد و سنگین بود: یک ساعت، میز و صندلی مصاحبه کننده و یک صندلی برای قربانی دکوراسیون اتاق رو تشکیل میداد. از زمین و زمان و سیاست و احکام و قانون اساسی گرفته تا دوستام و علت دوستی با اونها ازم سوال کرد. تقریبا 25 دقیقه طول کشید، خدا رحم کرد قبلش مطالعه کرده بودم و تونستم بیشتر سوالاتش رو جواب بدم.
برخلاف چیزایی که شنیده بودم خیلی وحشتناک نبود، برخورد خانمه هم خیلی خوب بود. امیدوارم زودتر نتیجه اش معلوم بشه.
۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه
۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه
رنگین کمان یادت
۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سهشنبه
یک دست و چند هندوانه؟
یکی از آشنا ها میگفت: شروع یک کار براش سخته ولی دوست داره کارهای نیمه تمام رو حتی اگه مال شخص دیگه ای باشه رو تموم کنه. من که عمرا اعصاب این کارو داشته باشم فقط حیف که کارهام تقریبا شخصیه و از اون کمکی برنمیاد.
* آکسین عزیز چرا نمیتونم وارد بلاگت بشم آدرست رو عوض کردی؟ امیدوارم حذفش نکرده باشی.
* یه فیلم دیدم به اسم pay it forward . تئوری فیلم برام جالب بود و در کل فیلم خوبیبود.
۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه
دیگر زلفی نیست تا بر باد دهم....
۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه
Who'll come with me
مدت زیادی نیست که با گروه موسیقی kelly family آشنا شدم. هنوز فرصت نکردم آهنگ بیشتری ازشون گوشم بدم ولی عاشق این اجرای قدیمی و صمیمی شون شدم، اون کوچولو رو ببینین چطور روی سن چهار دست و پا میره.
Who'll come with me?
Don't be afraid,
I know the way.
Who'll sing with me?
Don't be afraid,
I'll show the way.
Who'll dance with me?
All through the world,
Don't be afraid,
I'll show the way.
۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه
خوابگاه که بودم یه هم اتاقی داشتم که اخلاقش غیرقابل تحمل بود، یه جور خاصی بود خیلی پرتوقع و زودرنج. یکی از از عادت های بدش این بود با اینکه وضع مالیشون خوب بود هر وقت واسه خرید یا گردش بیرون می رفتیم دریغ از یک پول سیاه که خانم همراه خودش بیاره همیشه کرایه تاکسی، خرید های کلی اتاق و حتی خرید های شخصی اش رو بقیه حساب می کردن و بعد از یکی دو هفته خانم حسابش رو تسویه می کرد. البته حساب کردن مخارج ایشون زیاد آزاردهنده نبود چون بالاخره پول رو برمیگردوند ولی نوع رفتار خودخواهانه و طلبکارانه اش ناراحت کننده بود و اینکه حتی فکر نمی کرد شاید بقیه پول کافی واسه مخارج اون نداشته باشن. بعد از فارغ التحصیلی چند باری به مناسبت های مختلف من زنگ زده بودم و حالش پرسیده بودم و هر دفعه بلافاصله بعد سلام میگفت خیلی عجبه که شما زنگ زدی، بی معرفت یه وقت زنگ نزنی، انگار همیشه اون زنگ میزده. چند روز پیش خانم sms زده که داره ازدواج میکنه و منو واسه مراسم دعوت کرده. من موندم آفتاب از کدوم طرف در اومده که خانم دلش اومده sms بفرستن، ما که دعوت اینطوری ندیده بودیم آخه کی دوستش رو با sms از یک شهر به شهر دیگه واسه عروسی اش دعوت میکنه؟ - این بار هم من زنگ زدم و بهش تبریک گفتم و اون در جواب میگه چه عجب که شما زنگ زدی، بی معرفت یه وقت زنگ نزنی ها.....
*به هیچ وجه امکان نداره دیگه بهش زنگ بزنم.
* اون موقع تو خوایگاه امکان عوض کردن اتاقم رو نداشتم.
* هنوز دلیل رفتارش رو نمیدونم شاید اینم یک نوع خسیس بودنه.
۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه
fell apart
این روزها چه سرگردانم
گویی چیزی را گم کرده ام
چرا این روز وقت زیاد می آورم،
شاید این ساعات خالی متعلق به کسی ست،
ساعات نشستن با کسی، که دیگر نیست
شاید این ساعات، ساعت های با تو بودن است
که حال، بی تو از روزهای من زیاد می آیند
ساعت های بی تو بودن .....
۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه
Someone holds me safe and warm
زایمان یعنی ساعتها تحمل سخت ترین درد، دردی که حس می کنی دارن بند بند بدن رو می کشن و از هم جدا میکنن.
ماه های اول تولدِ نوزاد از بی خواب و خستگی هلاک میشی یا دائم شیر میخوره یا بالا میاره نمی تونی ازش چشم برداری، یعنی گریه وقت و بی وقت بچه که همسر محترم که معمولا فقط درمرحله تولید بچه همکاری داشته غر میزنه که چرا ساکتش نمی کنی و دریغ از یک حمایت روانی .
همینطور که بچه بزرگ میشه بعنوان مادر از بخشی از علائق و فعالیت های خودت چشم پوشی میکنی و بیشتر وقتت رو برای بچه ات میذاری و با هر لبخندش تمام زحمت و رنجی رو که براش کشیدی رو فراموش میکنی.
اینها فقط بخش کوچکی از سختی های مراحل اول مادر شدنه، چیزایی که ما به آسونی فراموش میکنیم و هیچوقت هوای مادرمون رو نداریم و راحت دلش رو می شکنیم. مادر یعنی فدا شدن تدریجی یک انسان...
۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه
Heart With No Companion
گوشیم زنگ میزنه شماره تو افتاده یه عالمه حرف واسه گفتن دارم، تو این مدت چند بار میخواستم بهت زنگ بزنم ولی چون خودم خواستم دوستیمون قطع بشه فکر کردم درست نیست زنگ بزنم، شک دارم جواب بدم یا نه، جواب نمیدم ولی چقدر دلم میخواست جواب بدم. با خودم درگیر میشم: تو این شهر تنهاست، حتما کار داشته که زنگ زده. وجدان درد میگیرم ولی بازم بهت زنگ نمیزنم.
یک ساعت بعد دوباره زنگ میزنه، این بار جواب میدم بعد حال و احوال بلافاصله می پرسه راستی به کی رای میدی؟ - یخ می کنم. میگم: زنگ زدی اینو بپرسی؟ میگه: خوب نه. راستش دلم برات تنگ شده بود. - یه حس خوب تو وجودم شعله میکشه ولی از تو پنهانش میکنم با اینکه هنوز این حس همراهیم میکنه.
چقدر با تو حرف زدن خوبه، چقدر سبک شدم.
۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه
یه دوستی دارم به اسم مینا خیلی دختر خوبیه واقعا ماهه. یکسال پیش یه پسر به اسم امیر بهش پیشنهاد دوستی داد در واقع یه جور خواستگاری بود بهش گفت اونو برای ازدواج در نظر گرفته و قصدش آشنایی برای ازدواجه. مینا هم قبول کرد حالا بعد از یکسال عاشقی و این همه وابستگی امیر گفته باید دماغت رو عمل کنی تا بیام خواستگاری. (مینا یه دونه قوز کوچولو رو بینی اش داره ولی بینی اش کاملا رو صورتش خوابیده قیافه مینا هم خوبه). خلاصه مینا هم گفته من دماغم رو دوست دارم از چهره ام راضی ام اصلا هم قصد عمل کردن بینی ام رو ندارم، نمیخوام چهره ام مصنوعی بشه. امیر هم میگه من میخوام زیبایی تو تکمیل باشه که وقتی تو رو به خونواده ام معرفی کردم اونا هیچ بهانه ای نداشته باشن. - به نظر من که دلیل امیر اصلا منطقی نیست این هم آدم با دماغ های ایراد دار یعنی همه باید برن عمل کنن تا خونواده طرف اونا رو پسند کنه؟ تازه خود امیر کلی ایراد داره که مینا حتی به روش نیاورده. همه ما ایراد داریم هیچکس ایده آل نیست. باید طرف مقابلمون رو همون طور که هست با همون خصوصیات بپذیریم نه اینکه بخواهیم اونو به شکلی که خودمون میخواهیم دربیاریم.
من موندم امیر از اول مینا رو با همین قیافه و بینی دیده و پسندیده حالا این بازی ها چیه؟ اگه پشیمون شدی مرد باش و بگو، چرا بهانه گیری میکنی. تو که یه دختر دماغ عملی یا دماغ خوشگل می خواستی از اول چشمت رو باز میکردی و یکسال این دختر رو معطل نمیکردی. تو این یکسال مینا کلی از موقعیت های مناسب ازدواج رو که خونواده اش بهش معرفی کردن به خاطر امیر رد کرده. مینا میگه اگه یکبار دیگه امیر حرف جراحی رو بزنه برای همیشه ازش جدا میشم.
شاید یکی از دلایل آمار بالای جراحی زیبایی در ایران اینجور مسائل باشه.
۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه
فشار خون مامان بزرگم رفته بالا مامانم از عصر دیروز رفته پیشش تا تنها نباشه.نزدیکه ظهره میرم تو آشپزخونه تا یه چیزی واسه ناهار درست کنم، چشمم به ظرف های نشسته شام دیشب میفته مشغول ظرف شستن میشم و با خودم غر میزنم حتما مامان باید میرفت خوب یکی دیگه می موند پیش مامان بزرگ که حالا من مجبور نباشم از درسم بزنم غذا درست کنم، یه دفعه بوی آلبالو حس میکنم بوی مایع ظرفشوییه، یادم میاد آخرین باری که ظرف شستم یک مایع ظرفشویی نیمه پر با اسانس سیب کنار سینک بود و حالا یه مایع ظرفشویی نصفه با اسانس آلبالو، از خودم خجالت میکشم...
After the rain has fallen
After the tears have washed your eyes
You'll find that I've take nothing, that
Love can't replace in the blink of an eye
After the thunder's spoken, and
After the lightning bolt's been hurled
After the dream is broken, there'll
Still be love in the world
sting
۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه
فصل سرد بی تو بودن آغاز شد
حس تو
نبض تو
دست تو...... خاطره شد
عشق تو
یاد تو
اسم تو...... خاطره شد
گوزن، میامی، پروما، ارکیده، کالج همه خاطره شدند.
دیروز یه دوستی عمیق هیجده ماهه به پبشنهاد من و با سختی زیاد تموم شد. دوستی ای که پر بود از اختلاف نظر و اختلاف سلیقه ولی هیچوقت دعوا نکردیم. من از اینکه دوستی ساده مون تبدیل به عشق شده بود می ترسیدم، اصلا من از عشق می ترسم از اینکه وابسته بشم از اینکه نتونم برای همیشه کسی رو که وابسته اش میشم رو داشته باشم می ترسم. پس فکر کردم چون شرایط با هم بودن برای همیشه رو نداریم پس بهتره زودتر تمومش کنیم. با عشق ورزی، به من نزدیکتر نمی شدی با عشقت هر روز بیشتر منو از خودت دور میکردی.
به خاطر همه فداکاری هات، خوبی هات، پر کردن تنهائی هام به خاطر تمام همراهی هات ازت ممنونم. از همین الان دلم برای شعرهات، خنده های خوش آهنگت،کل کل کردن های بی پایان که هیچکدوم کوتاه نمی اومدیم، حافظ خوانی و یک مصاحبت دل نشین با تو تنگ شده.
۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه
Ambivalence
- با دست عقل پس می زنم تو را و با تمام وجود پیش می کِشم تو را.
- - چقدر دلم این روزها چیزهای محال میخواهد.
- - - دوست دارم اون اتفاقی بیفته که من میخوام که همه چیز همینطور که هست همینطور که بود ادامه پیدا کنه.
۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه
۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه
بهانه
حسرت اون مهمونی دوستانه همیشه با آدم می مونه.
Let's Talk About Love
Everywhere I go all the places that I’ve
been
Every smile's a new horizon on a land
I’ve never seen
There are people around the world -
different faces different names
But there's one true emotion that
reminds me we're the same...
Let's talk about love
From the laughter of a child to the tears
of a grown man
There's a thread that runs right through us
and helps us understand
As subtle as a breeze - that fans a flicker
to a flame
From the very first sweet melody to the
very last refrain
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه
درست موقعی که تصمیم گرفتم خیلی جدی در مورد ادامه دوستی مون باهات صحبت کنم زنگ زدی و میگی موضوع رساله دکترات تائید نشده.اعصابم خورد میشه، همیشه همینطوره وقتی برای چیزی برنامه ریزی میکنم همه چیز بهم میریزه دو هفته است دارم برای صحبت با تو فکر میکنم حالا که همه چیز برای زدن حرف هام آماده است موضوع رساله ات پیش اومد. نمی تونم تو این شرایط پیشنهاد تموم کردن دوستی مون رو بدم، نمی تونم تو این شرایط تنهات بذارم، به جاش هر چی فحش بلدم تو دلم نثار مدیر گروه تون میکنم با این نظردادنش.
- سومین باره که به خاطر ترس، وقت دندانپزشکی ام رو کنسل میکنم.
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه
خروس بی محل
ساعت 12/5 شب - در حال تست زدن رو کتاب خوابم برده با صدای sms بیدار میشم. نوشته:
یار من میشوی ای ماه رو؟ بقیه sms هم به لطف مخابرات تبدیل به some text missing شده.
جواب میدم: نخیر
مینویسه: بد اخلاقِ بی احساس
میگم: باز نصف شبی شاعر شدی، داشتم یه خواب خوب می دیدم بیدارم کردی.
می نویسه: خوب تعبیر خواب خوبت منم دیگه :D
حالا از دیشب تا حالا دارم فکر میکنم خواب چی میدم چی کار کنم یادم بیاد
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه
multi case
من نمیدونم چطور بعضی ها در آنِ واحد می تونند با چند نفر دوست باشند. به نظر من دوستی با جنس مخالف تو جامعه ما به اندازه کافی استرس به همراه داره به خصوص برای دختر ها، حالا چطوری بعضی ها این استرس رو واسه خودشون چند برابر می کنن من موندم. البته این مساله در بین آقایون کاملا طبیعیه و بین پسرها شیوع بالایی داره. دخترهایی که همزمان با چند پسر دوستند نادرند ولی وجود دارند. دختری رو می شناسم که با سه تا پسر دوسته:
آقای الف: این خانم به شدت به این آقا علاقه داره. جناب الف هم خانم رو دوست دارن ولی بهش گفته که من مرد ازدواج نیستم.(چون آقا به مسافرت و جهانگردی بیشتر علاقه داره)
آقای ب: ایشون از همکلاسی های سابق خانم هستند. آقای ب خانم رو دوست دارند ولی خانم ایشون رو دوست ندارند و فقط برای روز مبادا آقای ب رو تو آب نمک نگه داشته.
آقای ج: آقای ج در زمینه کاریش آدم موفقیه و به تازگی یک بورس تحصیلی خارج از کشور هم گرفته و البته عاشق خانم هم شده است. خانم هم که از مدتی پیش برای مهاجرت به کانادا اقدام کرده ولی هنوز به جایی نرسیده، پیشنهاد ایشون رو قبول کرده هرچند که دلش همچنان پیش آقای الف جامونده.
- چه طوری بعضی ها می تونند اینطوری باشند؟ معمولا خانم ها با نگاهی به آینده این کارو انجام میدن ولی آقایون برای خوشگذرانیِِ بیشتر معمولا با چند تا دختر دوست میشن، که کار هر دو گروه اصلا از نظراخلاقی درست نیست به خصوص پسر ها که همچنان دوست دارند پس از اینکه در جوانی خوشی هاشون رو کردن با دختری آفتاب و مهتاب ندیده ازدواج کنند.
پ.ن : خیلی وقته میخوام از علیرضا مترصد به خاطر معرفی دریا دادور تشکر کنم.دریا دادور سوپرانیست و خواننده ترانههای فولکلوريک ايرانی مقیم فرانسه است. اگه تا به حال آهنگی ازش نشنیدین صدای زیباش رو از دست ندین.
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سهشنبه
دانشجو که بودم تو انجمن علمی دانشگاه فعالیت میکردم، یه آقا پسر دانشجو هم اونجا فعالیت میکرد که توجه خاصی به من داشت، اولش من متوجه نمی شدم بعد که دیدم بقیه دوستان گاهی شوخی میکردن که سید خیلی هواتو داره و اینجور حرف ها، چند روزی رفتارش رو زیر نظر گرفتم دیدم آره، انگاری که برخوردش با من یه جور دیگه است.(چون سید بود بین خودمون سید صداش میزدیم) البته ایشون هیچ وقت علاقه احتمالیش به من رو به زبون نیاورد. کار به جایی رسیده بود که هر وقت دوست های صمیمی منو می دید حال منو می پرسید و سلام می رسوند یا تو جلساتی که داشتیم در مورد هر چیز اول نظر منو می پرسید و یکسری کارهای بقول بچه ها تابلو انجام میداد. دیگه بخشی از شب نشینی های ما در خوابگاه مختص سید و کارهاش شده بود و اسباب شوخی و خنده. هرچی من میگفتم بابا اینطوری که شما میگین نیست، اصلا من از این بشر خوشم نمیاد، واقعا هم خوشم نمیومد، بچه ها هم یه مسخره بازی جدید در می آوردن تا اینکه یکی از بچه ها با رفیق گرمابه و گلستان سید نامزد کرد و گفت نامزدش گفته سید به من علاقه داره و به دلایلی بروز نمیده. ناگفته نماند که سید خیلی درسخون بود و کلا تو دانشگاه وجه خوبی داشت البته تا حدی هم مارموز و محتاط بود در نتیجه دوستان تشخیص دادن که احتمالا نمیخواد موقعیتش تو دانشگاه خراب بشه.
از شلوغی سالن خسته شدم میام بیرون منتظر خواهرم میشینم. یه نفر به فامیل صدام میکنه، برمیگردم سید رو می بینم. بعد از دانشگاه ازش خبر نداشتم. میگه فکر نمی کردم دوباره ببینمتون. خوشحالیش رو پنهون نمیکنه. یه کم صحبت میکنیم و بعد خداحافظی و اون میگه به امید دیدار.
- جواب میدم حوصله شلوغی نمایشگاه رو ندارم و نمیام. و اضافه میکنم که علاقه ای بیش از یک هم دانشگاهی بهش ندارم. دلم میخواد با بدجنسی چند تا حرف دیگه بهش بزنم تا حالش جا بیاد که از خیرش میگذرم.
- با خودم فکر میکنم خوب سید جان از اول حرفت رو میزدی واقعا این همه زمان لازم بود. اگه همون چهار سال پیش حرفت رو میزدی. جواب نه رو می شنیدی واین همه سال فکر نمی کردی که بالاخره بگی یا نه. حتما پیش خودش فکر کرده منم براش میمیرم و چهار سال منتظر اون موندم.خیلی این بشر حرصم رو درآورده
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه
- مرکزی که من در اون مشغول به کار بودم اسفند ماه گذشته ورشکست شد، در نتیجه من بیکار شدم. از اونجایی که عادت ندارم زیاد خودم رو ناراحت کنم تصمیم گرفتم از فرصت پیش اومده واسه انجام کارهایی استفاده کنم که انجامشون داشت برام تبدیل به آرزو میشد، دوماه فقط خوردم، خوابیدم، فیلم دیدم، گشتم و تفریح کردم البته در کنارش واسه کنکور ارشد وزارت بهداشت که خرداد برگزار میشه هم ثبت نام کردم. حالا که خوشی هام رو کردم و از درس خوندن هم خسته شدم شدیدا دلم واسه کار کردن تنگ شده.
- چند روز پیش یکی از دوستام واسه کار موسسه ای رو بهم پیشنهاد کرد. روز مصاحبه بعد از اینکه جناب مدیر داخلی مرکز زندگی تمام زندگان و مردگان ما را زیر و رو کرد، پرسید: در سرعت عمل، دقت، اخلاق و چند مورد دیگر به خودتون چه نمره ای میدین؟ اول خواستم به همه نمره 20 بدم ولی فکر کردم زشته، به خاطر همین یکی در میان به خودم 20 و 19 دادم.
- پنج ماه پیش در یک آزمون استخدام دولتی هم شرکت کرده بودم که امروز تماس گرفتند و گفتند قبول شدم و باید مدارک بفرستم واسه گزینش نهایی.اصلا فکر نمی کردم بدون پارتی و سهمیه بشه استخدام دولتی شد. البته اگر از گزینش رد نشم.
۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه
دو سالی میشه که این درخت میوه باغچه ما محصول میده ولی از اونجایی که در همین مرحله ای که در عکس دیده میشه محصولش توسط من چیده و نوبر میشه هنوز کسی نمی دونه که این شبه گوجه سبزها قراره به چه میوه ای تبدیل شوند مثلا آلو زرد، آلو سیاه یا هر میوه ای از این خانواده و هویت اصلی این درخت همچنان ناشناخته مانده است. ولی امسال به خودم قول دادم به شاخه بالایی دست نزنم و اجازه بدم درخت بیچاره تعیین هویت بشه.
وقتی میرم تو حیاط و چشمم به درخت بیچاره میفته به سختی میتونم در مقابل وسوسه چیدن میوه اش مقاومت کنم، شاید تعیین هویت رو گذاشتم واسه سال آینده
۱۳۸۸ اردیبهشت ۷, دوشنبه
۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه
ای سـرو نـاز حُـسـن کــه خـوش میروی بـه نـاز
عـشّــاق را بـه نــاز تــــو هـر لـحـظـه صــد نیاز
دلم واسه ناز کردن تنگ شده، اصلا از وقتی با تو هستم ناز کردن هم یادم رفته، چرا که ناز کشی نمی دانی. ناز کردن زیبایی و لطافت زنانگی ست و تو این زیبایی را در جای دیگری می جوئی.
پ.ن: ای پسران ناز کشیدن را نیکو فرا بگیرید که در دو دنیا بسیار به کار شما آید.
۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲, چهارشنبه
۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه
۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه
باران و خاطرات
این روزهای بارونی بهاری منو یاد بارون های چند روزه شمال و روزهای درس و زندگی سخت ولی خوش خوابگاه میندازه. یادمه روزهای بارونی به زور فقط کلاس میرفتیم و مثل بچه های خوب صاف بر میگشتیم خوابگاه، حتی زورمون میومد بریم نون بخریم، از مجبوری فقط پلو میخوردیم.
یه بار با بچه ها رفته بودیم چالوس، نزدیک ظهر دوست پسر یکی از دوستام که از بچه های دانشگاه هم بود زنگ زد بهش گفت کجایی؟ - پسره تا فهمید ما اومدیم چالوس اصرار کرد که خوابگاه کسی نیست و من تنهام باید بیام چالوس پیش شما. - خلاصه دوستم حریفش نشد منتظر شدیم تا آقا رسیدن چالوس. به همه خوش گذشت ولی شب تا رسیدیم خوابگاه شوکه شدیم وقتی دیدیم اخبار گردش رفتن ما زودتر از خودمون رسیده. تقریبا همه میدونستن ما کجا رفتیم و آقای ب هم با ما بوده. ظاهرا دو تا دیگه از دخترای خوابگاه ما رو دیده بودن و از اونجایی که ما چند نفر تو شلوغی و شیطنت تو خوابگاه معروف بودیم اخبار به سرعت پخش شده بود و همه کنجکاو بودن که از بین ما کی با آقای ب دوسته.
حالا هر قطره بارون مزه اون روزها و خاطراتش رو به یادم میاره حیف که نمیشه به گذشته برگشت.
۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه
میگه: هنوز نظرت در مورد من عوض نشده؟
میگم: نه
میگه: من هر شب به این امید میخوابم که صبح نظر تو عوض شده باشه.
تازه که باهم آشنا شده بودیم می گفت: با تو راحتم. بقول خودش حرفهایی رو که تا به حال به کسی نگفته بود به من گفت. اینجوری شد که بیشتر از از اون چیزی که باید می شناختمش شناختمش. حالا این همه شناخت باعث شده بهش بی اعتماد باشم نمیتونم بیشتر از یک دوست صمیمی بهش نگاه کنم نمی تونم طوری که اون میخواد دوستش داشته باشم. دوستیمون خیلی برام ارزش داره ولی دوست داشتن که اجباری نمیشه.
۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه
معشوق های ظالم؟؟؟
همیشه وقتی شعر میخوندم با خودم میگفتم این محبوب و معشوقی که شاعر ازش نام برده خودش خبر داره که مایه اصلی یک شعر شده یا اصلا شاعر شعرش رو واسش خونده و اون معشوق بعد شنیدنش چه حسی داشته؟
حالا که خودم با کسی طرفم که دستی تو شعر و شاعری داره و گاهی شعری برام میخونه و میگه: این شعرو واسه تو گفتم یه حس عجیب ولی قشنگ پیدا میکنم به همراه حس مالکیت به اون شعر. حسی لذتبخش که محبوب اون شعر فقط منم نه هیچکس دیگه.
و گاهی دلم برای شاعر عاشق مظلوم و تنها میسوزه یعنی من معشوق اینقدر اذیتش میکنم.
۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سهشنبه
بازنشستگی
یکی از بلاهایی که ممکنه سر آدم بیاد بازنشسته شدن پدر آدمه. البته بازنشستگی خوبی هایی هم داره ولی بازنشستگی و حضور پدر در تمام طول روز در منزل عوارضی هم داره مثلا باعث میشه خیلی از برنامه هاتون بهم بریزه و از همه بدتر شما مجبورید از دروغ مصلحتی زیاد استفاده کنید.
میخوای فیلم نگاه کنی خوب این فیلمهای هالیوودی گاهی صحنه هایی دارند که برای پدر آدم مناسب نیست خوب پدرجان من نمیتونم راحت جلوی شما فیلم ببینم.
کلی به خودت رسیدی میخوای بری date تا از اتاق میای بیرون بابا میگه کجا؟ صبر کن برسونمت کاری هم ندارم منتظر میشم کارت تموم شد با هم بر میگردیم. آخه پدر من کدوم دختری با باباش میره سر قرار. اینجاست که شما مجبور میشید از دروغ مصلحتی استفاده کنید.
و خیلی موارد دیگه.......
خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده
حواست هست ۲۵ روزه که رفتی؟ پس چرا نمیای؟ نه به وقتی که بعد ۶ ماه باید به زور بفرستمت ولایت نه حالا که رفتی و اصلا یادت نیست باید برگردی درس و زندگیت اینجاست.
من منتظر اولین شبی هستم که برمیگردی که مثل همیشه زنگ بزنی بگی خیلی تنهام بریم بیرون؟ چون بعد از یک ماه با خونواده بودن الان تحمل تنهایی و نداری.
شاید یه روز وقتی اینقدر که تو دوستم داری دوستت داشته باشم بهت بگم که روزهایی که میرفتی شهرت چقدر دلتنگت میشدم.
۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه
silent
میدونی کدوم Ring tone رو واست انتخاب کردم ؟ - silent . اینطوری با هر زنگ موبایل از جا نمی پرم که شاید تو باشی. از وقتی این کارو کردم دیگه استرس اینو ندارم که شاید موقعی زنگ بزنی که من موقعیت صحبت کردن نداشته باشم. دیدن شماره ات و اینکه به یادم بودی هم منو خوشحال میکنه.
+ بین خودمون بمونه از اون موقع مرض checking موبایل گرفتم.
۱۳۸۸ فروردین ۱۳, پنجشنبه
۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه
۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه
۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه
دوست دارد یار این آشفتگی
بعضی آدما فقط میتونن با هم دوست باشن یه دوستی عمیق و صمیمی ولی نمیتونن عاشق هم باشن اخلاق همدیگه رو واسه عاشقی نمی پسندن. حالا شده قصه من و تو
وقتی بهت میگم تو که میدونی من عاشقت نمیشم چرا بیخود تلاش میکنی؟ - میگی:
دوست دارد یار این آشفتگی کوشش بیهوده به از خفتگی
و من خیلی خوشم میاد وقتی این بیت رو برام میخونی.
۱۳۸۸ فروردین ۴, سهشنبه
دکتر خوبی بود. از معدود پزشک های طرحی قابل اعتماد.بیشتر شیفت هامون با هم بود.خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم چند بار هم که با همراهش تماس گرفته بودم گفتند واگذار شده. تا هفته پیش که تصادفی تو خیابون دیدمش احوالپرسی کردیم احساس کردم آدم شاد همیشگی نیست. پرسیدم خانم دکتر حالا چیکار میکنی؟ مطب یا بیمارستان؟ لبخند تلخی زد گفت دیگه یادم رفته خانم دکترم.بعد از طرح شدم خانم خانه دار. میگم آخه چرا؟ میگه: شوهرم دوست نداره کار کنم.
نمی دونستم چی باید بگم.حالا که ظاهرا خودش با این قضیه کنار اومده نمیخواستم با سوال و جواب ناراحتش کنم. داشتم فکر میکردم هفت سال زحمت کشیده درس خونده دلیل آقای مهندس روشنفکر چی میتونه باشه. که میگه بهش فکر نکن. از بچه های اورژانس چه خبر؟ از قدیمی ها کسی مونده؟
تعطیلات
واقعا مضحکه در عرض یک هفته بری خونه تمام اقوامت اونا هم بیان خونه تو.
اگه این مهمونی های هر روزه و گاهی اجباری و البته بیست برابر حالت عادی ظرف شستن و جمع کردن نبود تعطیلات نوروز تعطیلات دلچسبی می شد.
۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه
even misscall
یادته پارسال شب عید شیفت بودم زنگ زدی یکم که صحبت کردیم یه چیزی گفتی خیلی ناراحت شدم قطع کردم.هرچی بعدش زنگ زدی جواب ندادم sms زدی لااقل بردار تا عید رو تبریک بگم.هنوز smsات رو نخونده بودم زنگ زدی جواب دادم ولی نذاشتم بیشتر از تبریک و معذرت چیزی بگی زود خداحافظی کردم.
با اینکه تازه صحبت کردیم شدیدا دلم میخواد الان بهم زنگ بزنه یا اس ام اس بده