۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه

Someone holds me safe and warm

گاهی وقتیکه یک مادر و بچه رو می بینم منم هوس بچه میکنم، دلم میخواد یه بچه داشته باشم.بعد یادم می افته چقدر بچه دار شدن سخته، چقدر بزرگ کردنش مشکله، چه مسولیتی داره و پشیمون میشم.          
حتی فکر باردار بودن هم وحشتناکه، بارداری یعنی نه ماه از دست دادن خیلی از کارها و فعالیتهایی که دوست داری، یعنی حداقل سه ماه تهوع مداوم، نه ماه حداقل11 کیلو باراضافی رو حمل کردن، یعنی اینکه تو سه ماه آخر اجازه نداری به پشت بخوابی اینقدر به پهلو می خوابی که حس میکنی هرلحظه استخوان پهلوت پوستت رو سوراخ میکنه و بیرون میزنه، یعنی ماه ها بی خوابی، یعنی نه ماه فکر اینکه آیا بچه ات سالمه، اضطراب اینکه چرا جنین ات تکون نمی خوره، نصفه شب بیدار میشی می بینی تکون نمی خوره آروم شروع می کنی به گریه کردن به همسرت نگاه می کنی که بی خیال خوابیده بهش حسادت می کنی بعد از یک ساعت گریه و دعا کردن بچه یه تکون کوچولو به خودش میده خیالت راحت میشه و خدا رو شکر میکنی.
زایمان یعنی ساعتها تحمل سخت ترین درد، دردی که حس می کنی دارن بند بند بدن رو می کشن و از هم جدا میکنن.
ماه های اول تولدِ نوزاد از بی خواب و خستگی هلاک میشی یا دائم شیر میخوره یا بالا میاره نمی تونی ازش چشم برداری، یعنی گریه وقت و بی وقت بچه که همسر محترم که معمولا فقط درمرحله تولید بچه همکاری داشته غر میزنه که چرا ساکتش نمی کنی و دریغ از یک حمایت روانی .
همینطور که بچه بزرگ میشه بعنوان مادر از بخشی از علائق و فعالیت های خودت چشم پوشی میکنی و بیشتر وقتت رو برای بچه ات میذاری و با هر لبخندش تمام زحمت و رنجی رو که براش کشیدی رو فراموش میکنی.
اینها فقط بخش کوچکی از سختی های مراحل اول مادر شدنه، چیزایی که ما به آسونی فراموش میکنیم و هیچوقت هوای مادرمون رو نداریم و راحت دلش رو می شکنیم. مادر یعنی فدا شدن تدریجی یک انسان...

                                       


                                   

۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه

Heart With No Companion

گوشیم زنگ میزنه شماره تو افتاده یه عالمه حرف واسه گفتن دارم، تو این مدت چند بار میخواستم بهت زنگ بزنم ولی چون خودم خواستم دوستیمون قطع بشه فکر کردم درست نیست زنگ بزنم، شک دارم جواب بدم یا نه، جواب نمیدم ولی چقدر دلم میخواست جواب بدم. با خودم درگیر میشم: تو این شهر تنهاست، حتما کار داشته که زنگ زده. وجدان درد میگیرم ولی بازم بهت زنگ نمیزنم.

یک ساعت بعد دوباره زنگ میزنه، این بار جواب میدم بعد حال و احوال بلافاصله می پرسه راستی به کی رای میدی؟   - یخ می کنم. میگم: زنگ زدی اینو بپرسی؟    میگه: خوب نه. راستش دلم برات تنگ شده بود.    - یه حس خوب تو وجودم شعله میکشه ولی از تو پنهانش میکنم با اینکه هنوز این حس همراهیم میکنه.

چقدر با تو حرف زدن خوبه، چقدر سبک شدم.

۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

یه دوستی دارم به اسم مینا خیلی دختر خوبیه واقعا ماهه. یکسال پیش یه پسر به اسم امیر بهش پیشنهاد دوستی داد در واقع یه جور خواستگاری بود بهش گفت اونو برای ازدواج در نظر گرفته و قصدش آشنایی برای ازدواجه. مینا هم قبول کرد حالا بعد از یکسال عاشقی و این همه وابستگی امیر گفته باید دماغت رو عمل کنی تا بیام خواستگاری. (مینا یه دونه قوز کوچولو رو بینی اش داره ولی بینی اش کاملا رو صورتش خوابیده قیافه مینا هم خوبه). خلاصه مینا هم گفته من دماغم رو دوست دارم از چهره ام راضی ام اصلا هم قصد عمل کردن بینی ام رو ندارم، نمیخوام چهره ام مصنوعی بشه. امیر هم میگه من میخوام زیبایی تو تکمیل باشه که وقتی تو رو به خونواده ام معرفی کردم اونا هیچ بهانه ای نداشته باشن.       - به نظر من که دلیل امیر اصلا منطقی نیست این هم آدم با دماغ های ایراد دار یعنی همه باید برن عمل کنن تا خونواده طرف اونا رو پسند کنه؟ تازه خود امیر کلی ایراد داره که مینا حتی به روش نیاورده. همه ما ایراد داریم هیچکس ایده آل نیست. باید طرف مقابلمون رو همون طور که هست با همون خصوصیات بپذیریم نه اینکه بخواهیم اونو به شکلی که خودمون میخواهیم دربیاریم.

من موندم امیر از اول مینا رو با همین قیافه و بینی دیده و پسندیده حالا این بازی ها چیه؟ اگه پشیمون شدی مرد باش و بگو، چرا بهانه گیری میکنی. تو که یه دختر دماغ عملی یا دماغ خوشگل می خواستی از اول چشمت رو باز میکردی و یکسال این دختر رو معطل نمیکردی. تو این یکسال مینا کلی از موقعیت های مناسب ازدواج رو که خونواده اش بهش معرفی کردن به خاطر امیر رد کرده. مینا میگه اگه یکبار دیگه امیر حرف جراحی رو بزنه برای همیشه ازش جدا میشم.

شاید یکی از دلایل آمار بالای جراحی زیبایی در ایران اینجور مسائل باشه.

۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه



فشار خون مامان بزرگم رفته بالا مامانم از عصر دیروز رفته پیشش تا تنها نباشه.نزدیکه ظهره میرم تو آشپزخونه تا یه چیزی واسه ناهار درست کنم، چشمم به ظرف های نشسته شام دیشب میفته مشغول ظرف شستن میشم و با خودم غر میزنم حتما مامان باید میرفت خوب یکی دیگه می موند پیش مامان بزرگ که حالا من مجبور نباشم از درسم بزنم غذا درست کنم، یه دفعه بوی آلبالو حس میکنم بوی مایع ظرفشوییه، یادم میاد آخرین باری که ظرف شستم یک مایع ظرفشویی نیمه پر با اسانس سیب کنار سینک بود و حالا یه مایع ظرفشویی نصفه با اسانس آلبالو، از خودم خجالت میکشم...

After the rain has fallen

After the Rain has fallen 
After the tears have washed your eyes 
You'll find that I've take nothing, that 
Love can't replace in the blink of an eye
After the thunder's spoken, and
After the lightning bolt's been hurled 
After the dream is broken, there'll 
Still be love in the world

sting