این روزهای بارونی بهاری منو یاد بارون های چند روزه شمال و روزهای درس و زندگی سخت ولی خوش خوابگاه میندازه. یادمه روزهای بارونی به زور فقط کلاس میرفتیم و مثل بچه های خوب صاف بر میگشتیم خوابگاه، حتی زورمون میومد بریم نون بخریم، از مجبوری فقط پلو میخوردیم.
یه بار با بچه ها رفته بودیم چالوس، نزدیک ظهر دوست پسر یکی از دوستام که از بچه های دانشگاه هم بود زنگ زد بهش گفت کجایی؟ - پسره تا فهمید ما اومدیم چالوس اصرار کرد که خوابگاه کسی نیست و من تنهام باید بیام چالوس پیش شما. - خلاصه دوستم حریفش نشد منتظر شدیم تا آقا رسیدن چالوس. به همه خوش گذشت ولی شب تا رسیدیم خوابگاه شوکه شدیم وقتی دیدیم اخبار گردش رفتن ما زودتر از خودمون رسیده. تقریبا همه میدونستن ما کجا رفتیم و آقای ب هم با ما بوده. ظاهرا دو تا دیگه از دخترای خوابگاه ما رو دیده بودن و از اونجایی که ما چند نفر تو شلوغی و شیطنت تو خوابگاه معروف بودیم اخبار به سرعت پخش شده بود و همه کنجکاو بودن که از بین ما کی با آقای ب دوسته.
حالا هر قطره بارون مزه اون روزها و خاطراتش رو به یادم میاره حیف که نمیشه به گذشته برگشت.
وبلاگ جالبی داری.... همه دانشجویی به همین چیزاشه ... و بیشتر از اون چیزا به این نوستالژی روز های بعدش...
پاسخ دادنحذفبه من هم سر بزن... خوشحال میشم...