۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

چهار سال پیش
دانشجو که بودم تو انجمن علمی دانشگاه فعالیت میکردم، یه آقا پسر دانشجو هم اونجا فعالیت میکرد که توجه خاصی به من داشت، اولش من متوجه نمی شدم بعد که دیدم بقیه دوستان گاهی شوخی میکردن که سید خیلی هواتو داره و اینجور حرف ها، چند روزی رفتارش رو زیر نظر گرفتم دیدم آره، انگاری که برخوردش با من یه جور دیگه است.(چون سید بود بین خودمون سید صداش میزدیم) البته ایشون هیچ وقت علاقه احتمالیش به من رو به زبون نیاورد. کار به جایی رسیده بود که هر وقت دوست های صمیمی منو می دید حال منو می پرسید و سلام می رسوند یا تو جلساتی که داشتیم در مورد هر چیز اول نظر منو می پرسید و یکسری کارهای بقول بچه ها تابلو انجام میداد. دیگه بخشی از  شب نشینی های ما در خوابگاه مختص سید و کارهاش شده بود و اسباب شوخی و خنده. هرچی من میگفتم بابا اینطوری که شما میگین نیست، اصلا من از این بشر خوشم نمیاد، واقعا هم خوشم نمیومد، بچه ها هم یه مسخره بازی جدید در می آوردن تا اینکه یکی از بچه ها با رفیق گرمابه و گلستان سید نامزد کرد و گفت نامزدش گفته سید به من علاقه داره و به دلایلی بروز نمیده. ناگفته نماند که سید خیلی درسخون بود و کلا تو دانشگاه وجه خوبی داشت البته تا حدی هم مارموز و محتاط بود در نتیجه دوستان تشخیص دادن که احتمالا نمیخواد موقعیتش تو دانشگاه خراب بشه.

 

یک سال پیش - نمایشگاه کتاب تهران
از شلوغی سالن خسته شدم میام بیرون منتظر خواهرم میشینم. یه نفر به فامیل صدام میکنه، برمیگردم سید رو می بینم. بعد از دانشگاه ازش خبر نداشتم. میگه فکر نمی کردم دوباره ببینمتون. خوشحالیش رو پنهون نمیکنه. یه کم صحبت میکنیم و بعد خداحافظی و اون میگه به امید دیدار.

 

امروز
سید میل زده میگه امسال میای نمایشگاه کتاب؟ برنامه اتون چطوره؟ اگه بشه هماهنگ کنیم همدیگه رو ببینیم. آخرش از علاقه خودش من گفته و خواسته در این مورد با من صحبت کنه.
- جواب میدم حوصله شلوغی نمایشگاه رو ندارم و نمیام. و اضافه میکنم که علاقه ای بیش از یک هم دانشگاهی بهش ندارم. دلم میخواد با بدجنسی چند تا حرف دیگه بهش بزنم تا حالش جا بیاد که از خیرش میگذرم. 
- با خودم فکر میکنم خوب سید جان از اول حرفت رو میزدی واقعا این همه زمان لازم بود. اگه همون چهار سال پیش حرفت رو میزدی. جواب نه رو می شنیدی واین همه سال فکر نمی کردی که بالاخره بگی یا نه. حتما پیش خودش فکر کرده منم براش میمیرم و چهار سال منتظر اون موندم.خیلی این بشر حرصم رو درآورده

 

۷ نظر:

  1. به نظر من باید می پرسیدی دلیل اینکه همون موقع چیزی نگفته چی بوده؟

    پاسخ دادنحذف
  2. به نظر من این آقا سید اگه یه خورده جیگر دار تر بود روزگارش بهتر از اینها میشد .
    به جان خودم این پسر درسخونهای دانشگاه اصولا مشنگتر ازون چیزی هستن که ظاهرشون نشون میده . آقا جان آدمی که 4 سال بزرگترین احساس بشری رو تو دل اش نگه داشته و جرات بروزشو نداشته مشخصه که خیلی نرمال نیست . اینجور آدمها بهتره با درس و مشقشون عشق بازی کنن .

    حالا من چرا داغ کردم. بی جنبه ام نه؟

    پاسخ دادنحذف
  3. چه سید ...... بی بخاری.
    4 سال صبر کرد که چی؟

    پاسخ دادنحذف
  4. خیلی بده آدم اینقدر ترسو باشه. لیاقتش همین برخوردی بوده که تو باهاش کردی

    پاسخ دادنحذف
  5. وای وای وای من یادم رفته بود تو گوگل ریدر وبلاگتو سابسکریب کنم. چقدر آپ کردی و نخوندم!
    وای وای وای چه ظالم! بچه با کلی دل خوشی واسه خودش لبخند ملیح میزده و الان واقعا چه حالی داره؟ البته حرکتت تا حدی قابل تحسینه چون خیلی بهتر از دلخوش کنک الکیه!
    من هم واقعا حال شلوغی نمایشگاه رو ندارم و فقط میرم که جمع بچه هامونو که خیلی وقته ندیدمشون باهم ببینم.
    پیوندت کردم

    پاسخ دادنحذف
  6. اگه رفتی و دیدیش..یه بار دیگه بهش نگاه کن!

    پاسخ دادنحذف